iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

Lord of the Butterflies

ما را از شیطان نجات بده

...(وای تو چقد خوشکلی)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...و امیدوارم اینهمه که دیر به دیر میام منو ببخشین...خوب...من یه خاطره دارم که خیلی قدیمیه...ولی یه جوریه که هیچوقت از یادم نمیره...خاطره قشنگیه...الان بگم براتون...خیلی بچه بودم...جوجه ای بودم تقریبا...خوب...یه روز بود که یادمه ظهر بود هیشکی تو خیابون نبود...فقط من بودم...واسه خودم میگشتم تو اطراف خونمون...خونه قبلیمون که بودیم نزدیکش یه فلکه کوچیک بود که وسط یه چارراه بود...توی اون فلکه چندتا درخت بود و چندتا بوته گل...رفتم سمت بوته های گل ...یه چیزی دیدم که اولش خداییش فک کردم یه مجله باشه...ولی وختی نزدیکش شدم یه چیزی بود که خییییلی جالب و قشنگ بود....یه پروانه بود...یه پروانه بزرگ بود...ولی خیلی گنده بود...من همیشه مجله دوس داشتم...میدونستم مجله اندازش چقده...دقیقا اندازه یه مجله بود...رنگشم خیلی خوشکل بود..هم قرمز توش بود هم زرد هم سیاه ...نقطه نقطه های سبز هم توش بود...خوب یادمه...انگار گرمش شده بود...یا تشنش بود...نمیخاستم بگیرمش فقط خواستم بهش دست بزنم...خوب...بهش دست زدم...اصن تکون نمیخورد...بهش گفتم(وای تو چقد خوشکلی)...یه کم نازش کردم...بعدش طبق معمول شیطونیم گل کرد تصمیم گرفتم بگیرمش ببرمش واسه خودم...آخه خیلی خفن بود...هم بزرگ بود هم خوشکل...تا خواستم بگیرمش نامرد انگار فهمید...پرید رفت یه جای دیگه نشست که دستم نمیرسید...بهش گفتم(ببین..من برم برات یه ذره آب بیارم بخوری...خوووب؟؟؟)...رفتم از خونه توی یه کاسه واسش آب بردم...ولی وختی رسیدم دیدم نیست...هرچی نیگا کردم نبود...صداش کردم بازم نبود...رفته بود انگار...خوب...تموم ...یه چیز جالب...همین امروز عصر که به دلایلی بیشتره بیشتره بیشتره چیزایی که تو درایوام بود رو کاملا پاک کردم...تلگراممو پاک کردم...گوشیمو هم که دادم به یکی از دوستام...سیم کارتشو هم که سوزوندم...خوب...توی درایوام یه چیزی دیدم که اصن فراموشش کرده بودم...اونموقه ها دو یا سه سال پیش که توی وبلاگ آهنگ میخوندم پخش میکردم یه چیزی خونده بودم که خوب از کار درنیومده بود...منم بی خیالش شده بودم...اونو اتفاقی دیدم...صدام که بی حاله و خسته ..لهجه هم که دارم..کلمات رو هم چون واقعا سخته نمیتونستم درست تلفظ کنم...ولی بهرحال زدمش وبلاگ...اگه صدای وبلاگ رو پخش کنین میتونین گوش کنین...قشنگ نیست ولی آهنگش قشنگه...خوب...بزودی برمیگردم و وبلاگ رو بهتر از همیشه ادامه میدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 23 بهمن 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

ببرها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای خودم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...میخام درباره محبوبترین و پرطرفدارترین حیوان دنیا براتون بنویسم که بنظر خودم یکی از زیباترین حیوانات دنیائه...خوب...درباره ببر...واقعا حیوون باحالیه...و معروف...حتی توی اگه اشتباه ننویسم شائولینگ یه سبک فقط مخصوص ببر هست....و اینکه توی چین که شیر وجود نداره ببر سلطان جنگله...توی هندوستان هم ببرها خیلی پرطرفدار هستن...خوب..مثلا اگه بخاهیم به یه نفر بگیم که قویه و شجاع میگیم ...طرف مثل ببره...مثل شیر ولی معروف تره...ولی  ببر هم هست...خوب...ببر یه خصوصیتی داره که فک نکنم شما بدونین...یه خصوصیتی که هیچکدومه هیچکدومه حیوونا اونو ندارن....اون چیه؟...تمرین...آره تمرین... دانشمندایی که روی حیوانات تحقیق میکنن متوجه شدن که ببرها بعضی وختا بدون اینکه دشمن و یا حریفی داشته باشن خودشون میرن یه جای خلوت و شروع به تمرین شکار یا مبارزه میکنن که خیلی شبیه حرکات مبارزه ایه....خوب...این واقعا یه خصوصیت عجیب و جالبه...خداکنه منم ازشون یاد بگیرم...خیلی خوب...من ببرها و بقیه حیوانات و تمام طبیعت رو خیلی دوس دارم و امیدوارم بقیه هم مثل من فکر کنن...و اینکه...توی ادامه مطلب براتون عکس یه ببر بسیار بسیار بسیار کمیاب رو زدم...یه ببر مهربون و ملایم و خونسرد و باهوش و درسخون که بهترین دوستمه...و..توی کلی از خاطره های این وبلاگ هم همراهم بوده...امیدوارم ازین ببر خوشتون بیاد..این عکس رو مانی بعد از مدتها بهم داد ...قبلا که یه بار چندتا از بچه ها برای تمیز کردن سوپری مانی بهش کمک کردن این ببر هم اونجا بوده ..مانی ازش یه عکس گرفته...و...ایستاده بود همچان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم م..مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 13 آذر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

آلبرت انیشتن

ما را از شیطان نجاب بده

...آخه اینی که میگی چیو میخواسته ثابت کنه با این حرفاش....

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...حال و احوال...امیدوارم حالتون خوب و عالی باشه...خیلی خوب...راستش دقیق نمیدونم که حرف درباره چی بود ولی یه جوری بود که من درومدم به مانی گفتم که(کار داده شده مساویست با کار پس گرفته شده)...مانی گفت(بارکلا زرنگ شدی...جریان چیه)...گفتمش (زرنگ که هستم ولی این حرف من نیست ..)...گف (حالا ینی چی)..گفتمش (ینی مثلا من اگه یه مقدار زور بزنم یه چیزیو جابجا کنم اون به همون نسبت زور من انرژی بهش وارد میشه)...گف که(ای بابا اینکه معلومه کیه که اینو ندونه)...گفتمش (اینو من نمیگم انیشتن اینو گفته..معروفترین فرمولشه)...خندید گف(ههه..خو گفته که گفته ..مگه چیز سختی گفته.. بزای عقب پیکانبارم اینو میدونن)...یه ذره تمرکز کردم گفتمش(نه..ببین...اولین کسی که این قانون رو کشف کرده انیشتن بزرگترین دانشمند بوده...بعدش همه اختراعا و این چیزا طبق این نظریه ادامه داده شده)...مانی گف(آخه مگه چیه...خوب معلومه که هر اندازه نیرو وارد کنی به همون اندازه نیرو پس میگیری..آخه اینی که میگی چیو میخواسته ثابت کنه با این حرفاش..مثه اینه که بگی چون همه چی وزن داره و زمین نیروی آهنربایی داره چیزا از زمین به هوا پرت و پلا نمیشه ...کاملا واضح و روشنه)...یه کم فک کردم گفتمش(اینو که میگی یه نفر دیگه قبلن قبلنا کشف کرده فک کنم نیوتون بوده)...مانی برگشت نیگام کرد گف(ای خدا از دست توئه خنگ ...نیوتون مثه اینکه از انیشتن گیجتر بوده...خوب معلومه که زمین همه چیو جذب میکنه اصلن نمیدونم اینا که میگی کی هستن که اینجوری حرفای معلوم میزنن توئه خنگم پامیشی حرفاشونو گوش میکنی)...من دیگه هیچی نگفتم....خوب...واقعا من نمیدونم چه نتیجه ای ازین هوش سرشار و نبوغ بی پایان داداش جان مانی بگیرم....نتیجشو میزارم به عهده خودتون...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 20 آبان 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

دلتنگی

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای خوبم...خسته نباشید....یه حسی برام پیش اومده که اصلا هیچوقت فکرشو نمیکردم برام پیش بیاد...ولی پیش اومد...خوب...یه حس بدیه...من امسال نمیتونم برم مدرسه چون حالم بخاطر مشکل بی خوابی یه ذره بد شده...یه سال کامل استراحت پزشکی دارم...اولش که خداوکیلی خیلی خوشحال بودم بخاطر این قضیه...خوب..ولی یه کم یه کم که گذشت یه جوری شدم...دلم هوای مدرسه رو میکرد خوب اولش ضعیف بود ولی این حس جون گرفت ..زور گرفت..تا اینکه شکستم داد...هرچند همیشه پنهانش میکنم ولی راستشو بگم دلم خیلی برای مدرسه تنگ شده...برا کلاسم...برا دوستام...برا همکلاسیام...حتی شاید باورتون نشه برا مدیر و معلمای عزیزم...جدی میگم بخدا...مدرسه یه جورایی خانواده دوم آدمه...وختی اینو معلما یا مدیر میگفتن توی دلم میگفتم...((عمرن...اصن من از خدامه هرچی زودتر زنگ بخوره برم خونه))...ولی دوستای خوبم...الان میفهمم مدرسه و معلم و همکلاسی و درس و امتحان و بقیه چیزا نه تنها چیز خسته کننده و بدی نیستن بلکه خیلی هم چیز خوبی هستن...خوب...شاید فک کنین دارم الکی چرت میگم ولی برا خودم که الان ثابت شده مدرسه و درس و کتاب برای خودشون یه دنیایی دارن که خیییییلی بزرگه...خوب..ولی مدیر و معلما و همکلاسیا و دوستام دیگه اونقدام بی معرفت نیستن...حدود یه هفته پیش اومدن خونمون دیدن من...اول چندتا از معلما و مدیر ...چند شب بعدش چندتا از همکلاسیام اومدن...با خانواده نیومدن فقط مدیرمون باشون بود ..با هماهنگی مدرسه اومده بودن...خوب..خیلی خوشحال شدن از دیدنم...خخخخخخ..شوخی کردم...واقعا خیلی خوشحال شدم که دیدمشون...همزمان با خوشحالی البته  یه ذره دلم گرفت...خوب...امیدوارم هرچی زودتر حالم خوب بشه که دوباره بتونم عین آدم برم مررسه...خوب...به خودم قول دادم وختی دوباره رفتم مدرسه درسامو بهتر بخونم ....البته خداکنه بتونم سر این حرفم بمونم...خوب...درساتونو بخونین...مخلص همتونم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 5 آبان 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

بخاطر پاییز

به نام ماهرترین نقاش

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم....من یه فامیل دارم به اسم علی...توی چندتا از خاطره هام ازش نوشتم براتون...خوب..وختی میریم خونشون من معمولا میرم پیش علی تو اتاقش....بزار بگم ..یه اتاق متوسط داره با یه تخت خواب و کامپیوترشو یه مشتی اسباب بازی که مال بچگیاشه و یه کمد لباس و میز تکالیف مدرسه ...ولی یه چیز داره تو اتاقش که بیشتر از همه چیزا همیشه توجهمو جلب میکنه...توی اتاقش یه پوستر تقریبا بزرگ از یه منظره پاییزی داره...میتونم بگم نصف دیوارو گرفته اون پوستر....من یه حس خاصی دارم نسبت به اون پوستر...نمیدونم چه حسیه...انگار اون منظره زندس...انگار میتونم برم قدم بزنم توش...خوب...ینی میتونم بگم هوای یه ذره گرم و باد ملایم و حالت منظره رو حس میکنم...احساس میکنم واقعا اونجام...جاده سمت چپ تصویر همیشه فک میکنم ینی به کجا میرسه...از سایه ها معلومه که عصر شده....پشت درختای سمت چپ چندتا ساختمون میبینم...همش فک میکنم اونجا کیا دارن زندگی میکنن...دارن چیکار میکنن...خوب...یا مثلا چه دلخوشیا یا چه مشکلاتی دارن...در برابر هیچ منظره یا عکسی این حالت رو ندارم...اینو بخخخدا به هیشکیه هیشکی نگفتم...حتی به علی...توی ذهن خودم نگهش داشتم...همیشه هم به همون حالته..نه تکراری میشه نه قدیمی..نه کم و زیاد...دلیلشم نمیدونم چیه...کاریم با دلیلش ندارم...خوده احساسه قشنگه ..یه ذره هم دلگیر...ولی دلگیریه خوبیه...نمیدونم چطور بگم...فقط میتونم بگم اون عکسه روی دیوار برام زندس..عمق داره...واقعیه..خوب...حالا دلیل اینکه این مطلب رو نوشتم اینه که کاملا به شکل اتفاقی همون عکس رو توی نت پیدا کردم...اگه دوس دارین ببینینش زدمش ادامه مطلب...بنظر خودم یه عکس معمولی میتونه باشه ولی برام خیلی معنی داره...خوب..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 28 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

flashback

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب...همین اول حرفام میخام از اول اولای این وبلاگ براتون حرف بزنم...خوب..بگم که با چند نفر بحث و مرافعه و اینا داشتم حسابی...حالا دیگه اصلنه اصلا مهم نیس حرفا سر چی بود...یا بخاطر چی بود...گذشته رفته...خوب...اونا یا همونایی که باهاشون جروبحث الکی داشتم خیلی حرفا بهم زدن...که بگم نه برام مهم بود و نه الان مهمه...فقط میخندیدم خداوکیلی...آخرسرم بهشون گفتم که فقط واسه خنده اینجوری باهاتون بحث کردم و حرف زدم...خوب...فقط یه چیزی میخاستم برای شما دوستای خوبم تعریف کنم که خیلی وخته میخام بگم ولی یادم میره...خوب...البته هم حرف مهمیه...خیلی خوب...اونا همه حرفاشون که برعلیه من میزدن یه مرکز داشت و همه حرفاشونو دور همون مرکز میچرخوندن...خوب..منکه میدونستم...ولی خوب قرار نیس آدم هرچی میدونه که بگه که....حالا اون حرفه چی بود...((کمبود محبت))...ینی مثلا تا یه چی میشد میگفتن ..هانی تو کمبود محبت داری و این کمبود محبت را همیشه خواهی داشت و خودت را برو برای همه لوس کن تا کمبود محبتت جبران شود ای هانی....خوب...یه همچین چیزایی میگفتن...کمبود محبت...من یه مدتی فکر کردم به این موضوع...اول اومدم خوده محبت رو بهش توجه کردم...خوب...محبت یه حسیه که تعریف مشخصی نداره...هر رفتار خوب و خیرخواهانه میتونه محبت باشه که حس خوبی رو به هر دوطرف میده...خوب...حالا بعدش اومدم کمبود محبت رو بهش فکر کردم...بعدش چیزای جدیدی از توش درآوردم...این کمبود محبت یه چیزیه که همه همه همه آدما دارن...هیشکیه هیشکی نیست که بتونه بگه من احتیاجی به محبت کسی ندارم...همه بهش احتیاج دارن....محبتهای نزدیک داریم مثل محبتهای خانوادگی و محبتهای دیگه مثل دوستان...اقوام...و هر کسی که اونو بعنوان یه دوست یا یه انسان خوب میشناسیم....بنظر من همونجور که آدم برای زنده بودن به غذا احتیاج داره به همون اندازه یا حتی بیشتر به محبت احتیاج داره....ولی البته اینم بگم که بصورت روانی هم درست نیس آدم محبت طلب کنه یا محبت کنه ..مردم حرف درمیارن خخخخخخ...خیلی خوب...بله...منم مثل همه انسانهای متعادل به محبت دیدن و محبت کردن احتیاج دارم....اگه آدم واقعا بخاد محبت دیگران رو از خودش دور کنه تبدیل به یه روبات میشه...نه ازون روباتای خفن توی فیلما...ازون روباتایی میشه که تو مسابقات روباتیک به زور راه میرن بعدش ضرت میخورن زمین..گفته باشم...خوب...دوستون دارم...و مثل همیشه....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....چاکرتونم...


ادامه مطلب

سه شنبه 16 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش فک کردم دیدم واقعا دارم دیونه میشم....

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...براتون تعریف کنم که قبلا قبلنا ..ینی چند سال پیش ...من گرفتار یه مشکل شده بودم...بی تعارف بگم...یه مشکل روانی...ینی شروع شده بود هی داشت بیشتر میشد...الان میگم ..خوب..راستش همش خیال میکردم هرکی که داره میخنده درواقع داره به من میخنده...اولش وختی اطرافیان نزدیکم میخندیدن اینجوری فک میکردم..بعدش کم کم به جایی رسیدم که حتی دو نفر تو فاصله بیست متری داشتن به یه چیزی میخندیدن خیال میکردم دارن به من میخندن...این مشکل یه جوری بود که خجالت میکشیدم برای کسی تعریف کنم....اولش خودمو بی خیال میکردم...بعدش فایده نداشت...همین باعث میشد هی الکی همینجوری هی تو خودم باشم و مواظب باشم که کار احمقانه ای نکنم تا کسی بهم بخنده...ولی این مشکل همش داشت بدتر میشد...یه بار تو تلوزیون یه مصاحبه تو کشور خارجی داشت پخش میشد دو نفر همینجوری از جولو دوربین داشتن رد میشدن ...بعدش داشتن میخندیدن کاری هم با مصاحبه کننده و دوربین نداشتن...خوب...فک کردم دارن به من میخندن...تلوزیونو خاموش کردم....بعدش فک کردم دیدم واقعا دارم دیونه میشم...این خیلی بد بود...چند مدت هی فک کردم ...تا یه چیزی به ذهنم رسید...پیش خودم گفتم..هانی بیا اینو امتحان کن ببین چجوره...خوب...از فرداش پیش خودم گفتم اصن هرکی داره میخنده به من میخنده...این خیلی خوبه و من خودم دوس دارم همه بهم بخندن...اولش خیلی سخت بود...بعدش بیماری توی ذهنم عقب نشینی کرد....بعدش دو ماه تقریبا طول کشید تا کاملا خوب شدم...نه تنها خوب شدم بلکه خیلی شوخ و خنده رو شدم ...همیشه سعی میکردم کاری کنم تا اطرافیانم بخندن....هنوزم همینجورم و ازینکه باعث خنده و خوشحالی دیگران بشم خیلی خوشحال میشم..خوب..ولی دیگه منظورم دلقک بازی بی نمک و آزاردهنده نیست....یه چیز متعادل و منطقی...خوب...بیماریهای روانی هم مثل بیماریهای جسمی هستن...تقریبا همه آدما بعضی اوقات بهشون دچار میشن...نشانه های مشخصی هم ندارن ولی خدا بهمون یه قدرتی داده که خودمون میتونیم وجود بیماری روانی یا ذهنی رو توی خودمون تشخیص بدیم...خوب...پس همونجور که من برای بیماریهای جسمی خودم دکتر میرم...باید برای مشکلات ذهنی خودمم برم پیش متخصص...اصلنه اصلنم خجالت نداره...حالا خجالت میکشم واسه سرماخوردگی برم دکتر؟..واسه مشکلات ذهنی هم باید برم تازه فک کنم اینیکی مهمتره...وگرنه خدانکرده ممکنه بعدن وایسم سرکوچه از مردم سنگ پرت کنم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 7 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

nikolai podolsky

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...حالتون خوبه که...خیلی خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم خاطره هست ولی خاطره هم نیس به آن صورت...حالا چطور...خوب..یه چیز کلیه...اصن بزارین از اول براتون تعریف کنم...من وختی خیلی کوچیک بودم این داداش جان مانی همیشه هی یه سوال بی معنی ازم میپرسید....سوالشم این بود..((تو میتونی نیکلای پودولسکی رو دستگیر و روانه زندان کنی؟؟))...دقیقا همین سوال...خوب..وختی خیلی بچه بودم که به این سوال میخندیدمه...بعدش و ختی بزرگتر شدم به این سوال جواب میدادم..((آره))... وختی بزرگتر شدم بازم به این سوال میخندیدم...بعدش تا رسیدم به الان که در خدمتتون هستم...الانم به این سوال جواب میدم...خوب...ولی بستگی به حالت درونی من توی اون لحظه داره..اگه خوشال باشم که جوابای خنده دار میدم...اگه معمولی باشم فقط سرمو تکون میدم...اگه عصبانی باشم به آقای نیکلای پودولسکی و مانی با هم کلی فوش میدم...خوب...ولی دوستان...اینقد این سوالو ازم مانی پرسیده که دیگه شده یکی از شخصیتای فکریه درونیم...مثلا خداشاهده بعضی وختا فکر میکنم ینی این نیکلای پودولسکی کیه...چیه...جرمش چیه...چرا من باید دستگیر و روانه زندانش کنم...ینی بخخخدا میدونم همش یه سوال الکیه ولی ذهنم قبول نمیکنه و در موردش بصورت خودکار تحقیق میکنه...موضوع خیلی از نقاشیای مدرسم و نقاشیای واسه خودم همین آقای نیکلای پودولسکیه...مانی هم خودش نمیدونه این بابا کیه...ولی هنوزم همین سوالو ازم میپرسه...ینی بعضی وختا قبل از اینکه دهنشو وا کنه تا این سوالو ازم بپرسه بهش میگم...((نه من نمیتونم نیکلای پودولسکیو دستگیر و روانه زندان کنم))...خوب...منظور خاصی نداشتم که این مطلبو نوشتم فقط یه لطفی کنین اگه ازین آقای نیکلای پودولسکی سرنخی در دست دارین در اختیار من قرار بدین تا بتونم دستگیر و روانه زندانش کنم...ممنون ...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 10 شهريور 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

بزبز نوشابه ای

ما را از شیطان نجات بده

...اونجور که عمو مش ناصر میگه خیلی بامزه میگه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...این خاطره مال من نیست..مال داداش جان مانی هستش...ینی مال موقه ای که بچه بوده...خیلی خوب...این مانی وختی بچه بوده عموجان براش یه دونه بز میخره...یه دونه بز سیاه و سفید...عکسشو مانی هنو داره...انصافا بز خوشکلیم هست...خوب...این مانی کوچولو بزشو خیلی دوس داشته..موهاشو شونه میکرده...حمومش میکرده...حتی بگم شبا هم میزاشتش کنارش تو رخت خوابش میخوابوندشه...خوب...حالا این مانی یه قصه شنیده بوده به اسم...بزبزقندی...قصه معروفیه...همتون میدونینش...خوب...مانی بر این عقیده بوده که چون توی داستان میگه..بزبزقندی...پس باید به بزشم هی قند بده...هی قند بده...باز دوباره هی قند بده...هرچیم بهش گفتن آخه بچه این بز بیچاره میفته میمیره از بس بهش قند میدی اصن به خرجش نرفته که نرفته...خوب...بعد مدتی مانی حدس میزنه علاوه بر قند بهتره به بزش نوشابه هم بده...خوب...شرو میکنه بهش نوشابه میده...اونم بیچاره خو میبینه خوشمزش نوشابه...شیرینه قند ...هی میخوره...عمو مش ناصر میگه هی از چشای این بز بدبخت اشک درومده هی مانی نوشابه کرده تو حلقش...اونجور که عمومش ناصر میگه خیلی بامزه میگه...خوب...اونقد که دیگه یه بار زنعموجان بهش میگه حالا بزبزقندی داریم تو شنیدی هی بهش قند میدی ولی بزبزنوشابه ای دیگه نداریم که تو اومدی الکی به این زبون بسته نوشابه میدی...خوب...تااینکه این بزبزنوشابه ای میزنه چاق میشه...مانی میگه دیدین نوشابه و قند واسش خوبه چاق شده...ولی بچه ها ...چاق نشده بوده که...بیچاره دیابت یا همون مرض قند گرفته بوده...بلا از همه دور باشه ایشالله...خوب...ینی از دیابت نوع Aو Bو C هم رد کرده بوده فک کنم به دیابت نوع Zرسیده بوده....تا اینکه یه روز صب مانی در اثر قلقلک عجیبی از خواب میپاشه میبینه زمین سیاهه ..بزبز نوشابه ای سیاهه...وای وای وای...اینا مورچن...ای داد بی داد...بز بیچاره توی خواب مرده چون قند بدنش خییییییلی بالا بوده بخاطر دیابت زود مورچه ها بهش حمله کردن که بخورنش....خوب دیگه...آخرش غصه دار شد...بی خیال...خوب..مانی کوچولوی قصه ما رفت و رفت تا رسید به...رسید به؟...به چی رسید اصن؟...من چمیدونم بابا...زده بزغاله بیچاره رو به کشتن داده میخاد به جاییم برسه واسه من...اصن به هیج جا نرسید....خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 مرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

شبه یا روز؟

به نام خالق دوستیهایمان

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...زود برم سر حرفام...خوب...من خیلی دوست و رفیق دارم...بیشتره بیشترشونم یا همسن خودمن یا یه ذره کوچیکتر یا بزرگتر...خوب...ولی توی همسن و سالای خودم از همه بیشتر با زاگرس صمیمی هستم...چرا؟...خوب دلایل زیادی داره...ولی چیزی که بیشتر از همه دلایل دیگه باعث میشه من همیشه زاگرس رو صمیمی ترین دوست خودم بدونم یه حالت خوبیه...زاگرس همینطوری اورجینال همه کاراش با تحقیق همراهه...حتی مثلا یه چیزای مشخص ..مثل اینکه من وختی میخام در خونه رو باز کنم کار خاصی نمیکنم فقط در صاب مرده رو باز میکنم...ولی زاگرس قبل ازینکه درو باز کنه اول بهش نگاه میکنه یه ذره بهش دقت میکنه بعد با دقت بازش میکنه...یعنی منظورم اینه که احتیاط میکنه...دقت میکنه...تحقیق میکنه.....باعث میشه حرف زدنش....انجام کاراش ..همه چیزش یه ذره کندتر از بقیه بنظر برسه...این زاگرس کلا یه آرامش خاصی توی وجودشه ...نمیگم اصن اشتباه نمیکنه ولی اشتباهاتش نسبت به من یا دیگران خیلی کمتره...یه بار اومده بود خونمون توی اتاق من بودیم منم همینجوری الکی ازش پسیدم ..بنظرت الان شبه یا روز؟؟...خوب کاملا مشخص بود که شب نیست...ولی این زاگرس پاشد رفت کنار پنجره بیرونو نگاه کرد بعدش به ساعت نگاه کرد بعدش گفت الان روزه طرفای عصر...خوب...اون تو همه کاراش همینجوره...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 5 مرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

دکتر سلام

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش سطح آزمایشمو یه کم بردم بالاتر...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...واقعنه واقعنه واقعن شرمندتونم که اینقد دیر دارم پست میزارم...یه ذره گرفتاری دارم...خیلی خوب...این خاطره مال تقریبا دو سال پیشه...برده بودنم دکتر...خیلی خوب...البته منظورم ازین خاطره با همه دکترا نیست ...بعضی از دکترا واقعا اینجورن که الان میخام بنویسم...خوب..دیدین بعضی وختا آدم میره دکتر ...بلا از همه دور باشه..خوب..یعدش بیمار هی داره مشکلشو توضیح میده ول دکتر عزیز اصن توجه نمیکنه و سرش به کارای دیگه مشغوله فقط بعضی وختا میگه...بله ...یا...خوب...خیلی خوب...منم با همچین دکتری روبرو بودم...من داشتم مشکلمو توضیح میدادم ولی ایشون یا تقویمشو نگا میکرد...یا جیباشو میگشت...یه بار که رفت زیر میز...منم شیطونیم گل کرد ناجور...گفتم هانی بیا یه تست انجام بده...خلاصه...زدم وسط حرفام هی اسامی بعضی حیوانات نجیب یا باوفا یا صبور رو یادآوری کردم...آقای دکتر هم همینجوری هی میگفت ...بله..آهان..اوهوم...صن حواسش نبود که...بعدش سطح آزمایشمو یه کم بردم بالاتر...شرو کردم بلانسبت شما به فوشای معمولی...ولی بازم همون وضع بود...بعدش دیگه قاتی حرفام هی همه حرفای شرم آوری به آقای دکتر میزدم...خلاصه هیچی...حرفام تموم شد...بعدش آقای دکتره همینجوری یه نسخه پیچید برام و من خوشحال شدم...خوب...اصن من عاشوق و دلباخته این دست خط نسخه نویسی دکترای عزیز هستم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 21 تير 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

یه معذرت خواهی خیلی بزرگ

به نام خداوند بخشنده مهربان

 

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه..نماز روزه هاتونم قبول باشه...خوب...میخواستم یه معذرت خواهی خیلی بزرگ بگم...این معذرت خواهی بنظر خودم خیلی بزرگه... از خدا معذرت میخوام...از همه پیامبرا و امامان عزیزمون معذرت میخام...از ادمای خیلی خوب معذرت میخام...از همه شما معذرت میخام...بعدش از خودم معذرت میخام....خوب...واسه چی؟...شاید خیلیاتون متوجه شده باشین توی این چند مدت...خوب...من اول وختی یه مناسبتی بود...تولد انسان بزرگی بود...تولد یکی از امامان یا پیامبران عزیزمون بود....درمورد یه انسان بزرگی بود مطلب مینوشتم...هرچیزی که بنظرم خوب بود مینوشتم...ولی یه مدتاییه در مورد مناسبتها چیزی نمینویسم...خوب...باید اول بگم که واقعا اصلا خودمو لایق نوشتن درباره انسانهای بزرگ نمیدونم فقط میدونم که بصورت ناخودآگاه دوسشون دارم...خوب...دلیل بعدیش اینه که نوشتن بااینکه برام خیلی خیلی راحته ولی موقه نوشتن درباره انسانهای معصوم یا انسانهای خیلی خوب و بزرگ خیلی به ذهنم فشار میاد...یعنی برام واقعا سخته...خوب..حالا چه بنویسم چه ننویسم انسانهای بزرگ همشون همون انسانهای بزرگ هستن...و برای همه قابل احترام...و الگوهای خوبی برای زندگی هممون...خوب...الانم که ایام عزاداریه...و...عزاداریاتون قبول...نماز روزه هاتونم قبول...منو هم دعا کنین که همیشه محتاج دعاهاتون هستم...اینروزا خیلی بیشتر...و...فعلا خدافظ

سه شنبه 15 خرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

echipicha

ما را از شیطان نجات بده

..یه کم موند گفت(چی میگی؟...نمیفهمم..)

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خیلی خوب...من یه عمو دارم به اسم عمورضا...از عموجان چند سال بزرگتره و شغلش طلاسازی و طلافروشیه...خوب...ایشون یه مشکلی داره که یه ذره گوشاش ضعیفه مثلا...مثلا بعضی وختا یه کلمه رو چند بار بلند باید براش بگی تا بفهمه...بعدش چند بار یه کلمات دیگه میگه ...کلا حالت عصاب خورد کنیه...خوب...این خاطره مربوط به ایشونه...احتمالا از عکس و اسم این خاطره تعجب کرده باشین...ولی با نوشته های من باشین تا با هم بفهمیم من چرا اینجوری مینویسم...خوب...یه بار رفته بودیم خونشون مهمونی...بعدش من توی آشپزخونه بودم داشتم زنعمو یعنی زن عمورضا رو اذیت میکردم..خوب..زنعمو بهم گفت که به عمورضا بگم که فلاکس چایی رو بیاره تا چایی بریزه توش...آخه روزی پنج فلاکس چایی میخوره این عمورضا...خوب...منم به عمورضا گفتم...عمورضا داد زد...(کلاس؟)..گفتمش(نه فلاکس)...داد زد(ملاس؟)...گفتمش(نه نه..فلاکس)..داد زد(پلاس؟)گفتمش(ای بابا..فلاکککسسس)...داد زد(بلاس)...گفتمش(نه فلاکککککککسسسس)...داد زد(جلاس؟)...گفتمش(فلاکککککسسسسسس)...یه کم موند گفت(چی میگی؟..نمیفهمم...)..گفتمش(فه لا کسسسسسسس)...گفت (اچیپیچا؟؟)...گفتمش(نه نه نه نه فلاکس)...یه ذره موندم...بعد بهش گفتم(عمورضا اصن همچین کلمه ای تو فرهنگ لغت داریم؟)...خوب..حالا اگه شبیه بود یه چیزی...ولی اینی که عمورضا گفت واقعا تابلو بازی بود دیگه...یه کم موند نیگام کرد گفت(خوب از همون اول صاف بگو فلاکس چرا هی دری وری میگی)...منم گفتمش(من معذرت میخام عموجان...حالا لطفا همون اچیپیچا رو بده)...خوب...عمورضای من مشکل ضعف شنوایی نداره...ایشون کلا آزار داره...مرض داره...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی...


ادامه مطلب

شنبه 5 خرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

هر آنچه که...

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب..رفته بودیم یه جایی کنار رودخونه..یه جایی که محلهای مخصوصی واسه خانواده ها بود...یه چیزایی شبیه آلاچیق...ولی آلاچیق نیستن...شبیهن ولی..خوب..من و مانی رفتیم اونجا که آقایون مجرد میشینن ..اونجا یه صفه هایی هست که آلاچیق نیست...یعنی صقف نداره...یه جاییه با سیمان که کنار رودخونه درست شده...خیلی نزدیک اونجا که خانواده ها میشینن...خوب..بزرگترا داشتن حرف میزدنن...منم داشتم گوش میکردم...تا اونجا که میتونستم به صورت یا چشمای کسی نگاه نمیکردم...فقط کنار مانی نشسته بودم...خوب...یه آقایی اونجا بود که جمع رو بدست گرفته بود و حرفای فیلسوفانه میزد...همه هم داشتن گوش میکردن....همه ساکت بودن و محو حرفای گنده گنده اون آقاهه...حدود نزدیک چهل سالش بود...اومدم به حرفاش دقت میکردم تا چیزای جدید یاد بگیرم..ولی یه چیزی باعث شد خندم بگیره ولی خندمو قایم میکردم ...آخه دوستای خوبم...ایشون اصن حرف خاصی برای گفتن نداشت...بین خودمون باشه کلا داشت چرند میگفت...اصن مهم نیست چی میگفت..مهم اینه که با اینکه حرفی برای گفتن نداشت بازم همه فقط بهش گوش میکردن و حرفاش تایید میشد...خوب...ایشون بین حرفاش مدام میگفت..((آنچه که...یا ..هر آنچه که..))..بعدش حرفاشو میزد...یا مثلا میگفت((بدون شک...یا..بی شک))...یا چیزایی شبیه اینا...خوب..ببینین دوستای خوبم...یه مثال میزنم..(((هر آنچه که باعث روشنایی زمین میگردد ..بدون شک و بدون تردید همانا خورشید است که به زمین پرتو می افشاند)))...میگیرین که..خیلی خوب..من یه چیز ساده رو با حرفای گنده گنده و فیلسوفی قاتی زدم و بهتون گفتم...میتونستم بگم...خورشیده که نور میزنه زمین روشن میشه...هردوش یه معنی داره ولی اولی چون خوشکل شده آدم تعجبش میشه و بهش گوش میده...خوب..دوستای خوبم...اصل و مفهوم حرفاس که مهمه نه اون بازی که ما با کلمات میکنیم...البته بعضی وختا خوبه..ولی نه اینکه من مثلا هیچی از روانشناسی ندونسته باشم بیام برای شما کلی چرت و پرت بگم و با کلمات و حرفای خوشکل و سنگین و دهن پر کن بهتون تحویل بدم...شاید کسی خدانکرده حرفای الکیه من باورش شد و طبق اونا زندگیشو برنامه ریزی کرد...از کجا معلوم...اونوخت به راه اشتباه میره و گناهش میاد گردن منه بدبخت...پس...راحت با هم حرف بزنیم...خیلی ساده و صادقانه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 17 ارديبهشت 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

چوپان خوابالو

ما را از شیطان نجات بده

..خدایا هنوز خوابم میاد...

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...با مدرسه چطورین...خیلی خوب...میخواستم برم نت خودمو غرقش کنم تا زمان تندتر رد بشه...خیلی خسته بودم...پیش خودم گفتم ..خوبه قبلش یه کم دراز بکشم تا لرزش بدنم کمتر بشه...خوب....یه کم چشمامو بستم یه غلت زدم...بعد از دو سه دیقه چشامو باز کردم...از توی حیاط صدای بره ها و بزامون میومد..یه گله متوسط داشتیم...با سه تا جسارتا سگ...انگار حوصله نداشتم پاشم برم دنبال گله..آخه باید میبردمشون صحرا تا بچرن...امروزش نوبت من بود...دیروزش نوبت داداش بزرگم...خوب..هانی یه ذره چشاتو ببند بعدش دیگه پاشو گله رو ببر بیرون...چشامو بستم برگشتم سمت سقف...به زور بازشون کردم..نور چراغ صاف میزد وسط چشام...خوب...حالا برم نت یا پی اس بازی کنم...اصن برم یه ذره پیش پدیا...چشمم به صفحه کامپیوتر بود یه حسی بهم میگفت حتما امروز یه چیز جدیدی توی نت پیدا میکنم که چند ماه مشغولم کنه...ولی نه ..همه چیه نت برام تکراریه...خوب..یه ذره سعی کنم بخوابم..چشامو بستم...صدای گوسفندا و بزا از توی حیاط میومد...مادرم صدام زد...(هانننیییییی...گوسفندا رو هنو نبردی صحرااااااا؟؟؟)...وای ..مادر ..چه حس خوبی...(الان پامیشم میبرممممم..یه کمی هوا گرمه بزنه میبرمممم)...خدایا هنوز خوابم میاد...چشامو بستم...صدای مامان خاله اومد..(مش هانی... عزیزم بیا یه ذره پیش پدیا من کارامو برسم کنم)...به زور گفتمش (یه ذره دراز کشیدم خستگیم کم بشه الان میام)...منتظر شدم مامان خاله یه چیزی بگه که بازم صدای گوسفندا و بزا به گوشم زد....پیش خودم فک کردم...حالا اول برم نت بعد گله رو ببرم صحرا یا اول گله رو ببرم صحرا بعدش شب که شد برم نت ببینم چه خبره...؟...حالا چه کاریه... یه امروز که من خستمه عمومش ناصر گله رو ببره صحرا تا منم بتونم کنار پدیا باشم تا مامان خاله بتونه به کاراش برسه...ولی اگه من برم دنبال گله که پدیا تنها میمونه...اگه برم پیش پدیا کی گله رو ببره صحرا...هر جوری بود خودمو از زمین جدا کردم رفتم پیش مامان خاله و پدیا...(پدیا جون من تو رو با هیچ گله ای عوض نمیکنم)..پدیا زل زد بهم...گفت..(باز خل شدی گاو؟)...خوب...اینکه نوشتم نمیدونم چه حالتیه ولی خییییلی زیاد اینجوری میشم....شبیه دو نوع زندگی همزمان میشه گفت...هر بار یه طرفش همین زندگیه که الان در خدمت شما هستم...یه طرفش یه زندگی یا یه حالت دیگس...حالتای خیلی مختلف...نخندین ولی یه بار وسط یه جنگی شبیه جنگای صلیبی گیر افتاده بودم....خیلی ترسناک بود...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 فروردين 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

سیگار نکشید

ما را از شیطان نجات بده

..تصمیم میگیره پسرشو تربیت کنه...

سلام دوستای گلم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...مانی یه دوستی داره که خدمات کامپیوتری داره...خیلی از کامپیوتر چیز سرش میشه...هرموقه کامپیوترم قاطی میکنه یا ویندوز میخاد..مانی میبره پیش اون...منم بعضی وختا همراه مانی میرم ..ولی ایشون یه مشکل بزرگی که داره اینه که سیگار زیاد میکشه...خیلی زیاد سیگار میکشه...منکه نمیتونم بهش بگم سیگار نکش...ولی مانی یه بار بهش گفت...خوب...خلاصه ..حرف و حرف و حرف تا یه خاطره ای رو برای من و مانی تعریف کرد که میخام براتون بگم..خوب..این دوست مانی وختی جوون بوده...حدود هیفده هیجده سال...یواشکی سیگار میکشیده..خیلی خیلی کم میکشیده...یه بار ایشون سوار دوچرخه بوده از یه جاده خاکی خارج شهر داشته میرفته بعدش دیده هیشکی تو اون بحربیابون نیست..اومده یواشکی یه دونه سیگار روشن کرده همینجور با دوچرخه که داشته میومده هی کشیده..بعدش فقط یه ماشین ازونجا رد داشته میشده اون یه ماشینم باباش بوده..یه آدم سخت گیر و مقرراتی...باباهه گل پسرشو میبینه در حال سیگار کشیدن...خوب...تصمیم میگیره پسرشو تربیت کنه...با ماشین میره ضرت میزنه به دوچرخه پرتش میکنه از جاده بیرون...پسره پخش زمین میشه...بعدش بابا میاد بازم همونجوری رو زمین بازم کلی لنگ و لگد میزندش..بعدش پسرشو دوچرخه داغونشو پرت میکنه توی بارکش ماشین میاد شهر...پسره فقط یه ذره زخمی خونی میشه...خوب..بعدش قول میده دیگه غلط اضافی نخوره...ولی قول دروغ...چون از رفتار باباش توی دلش عصبانی میشه و بیشتر سیگار میکشه...اونقد سیگار میکشه که دیگه برای همه عادی میشه...و هنوزم داره میکشه...من خودم دقتش کردم وختی داره سیگار میکشه صورتش عصبانی میشه...خوب..تربیت کردن خوبه...ولی کتک و تهدید و محرومیت اصلا راهای خوبی برای تربیت اطرافیان نیست..خوب...همین من...اینقده لجباز و مغرور و شلوغ هستم شاید دلیلش این باشه که عموجان یا داداش جان مانی بعضی وختا کتکم میزنن..کسی چه میدونه...خوب..منکه دوسشون دارم خیلی هم زیاد ولی آدمیزاد خیلی رفتاراش دست خودش نیست...توی یه سایتی خوندم وختی رفتار اشتباهی از اطرافیان دیدیم اول محل ندیم..بعدش درموردش خیلی آروم باهاش حرف بزنیم تا با هم به نتیجه برسیم اونموقه خودش میاد به اشتباه خودش اعتراف میکنه..خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 21 فروردين 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

خوب یا خب..مسئله اینست

ما را از شیطون بلائه نجات بده...مرسی

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...سال نو مبارک...خیلی خوب...میخام درمورد یه موردی حرف بزنم که ممکنه اصن مهم نباشه..ولی واسه من چند روز خیلی مهم بود قبلا...درباره تکیه کلام خودمه...البته همه ازش استفاده میکنن...ولی مطمئنم من از همه بیشتر ازش استفاده میکنم....خوب...یه حرف خیلی ساده ایه...همین حرف..خوب..هستش...یه مدتی حسابی ذهنمو مشغول کرده بود...یه بار که با داداش جان یوسف حرف میزدم حرفش درومد....یعنی فک کنم به شوخی میگفت..ولی برام مهم شد...آخه ببینین...همین..خوب..اینجور که من مینویسم معنی خوب میده یعنی چیزی یا حالتی یا کسی که خوبه...یعنی متضاد بد...خوب بودن...سال نو مبارک..ولی درواقع اگه به تکیه کلام من باشه معنی حرف...خب..میده..همونکه حرف میزنه کسی وسط حرفاش میگه..خب...خیلی خوب...سال نو مبارک...بعدش یوسف جان ازم پرسید این خوب که میگی معنیه خوبه یا خب معنی میده؟...منم زدم به شوخی و کلی خندیدیم خلاصه..خوب..ولی برام سوال شد که ..هانی بیا بنویس ..خب...ولی عادتم شده بود ..خوب..بنویسم..البته بنظر خودم..بهتره ...خب..بنویسم..ولی چون از اول..خوب..نوشتم منم همینجوری ادامه میدم...سال نو مبارک...خوب..این خوب یا خب...کشته منو...همیشه توی حرف زدنمه...همیشه...تو مدرسه...تو خونه...با آشناها..با غریبه ها..با دوستا ..با دشمنا...حتی توی تکالیف مدرسه...حتی توی جواب امتحان که جواب توضیحی میخاد...اینم بگم به جان خودم توی فکر کردنم توی ذهنم این حرف..خب..هست...سال نو مبارک...خوب..بهرحال..دوستای عزیزم ..منظورم از خوب که مینویسم همون ..خب..هستش...بجز مواقعی که توی نوشته خوب یعنی حالت خوب...شخص یا شیئ خوب معنی بده..مطمئنم خودتون میتونین متوجه بشین که چه موقه معنی خب میده چه موقه معنی خوب...حالا چه خب چه خوب مهم نیس..مهم اینه که دوستون دارم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...سال نو مبارک...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...سال نو مبارک


ادامه مطلب

شنبه 10 فروردين 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

گاومیش

ما را از شیطان نجات بده

چشاش گرد شد دهنش باز موند..بی حرکت وایساد...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین؟...باید خوب باشین وگرنه دلخور میشم...خیلی خوب...احتمالا خاطره طولانی نباشه...خوب..امروز تا اونجا که یادمه امروز جمعه بود...امروز از قبل ظهر تا غروب رفته بودیم پارک جنگلی میلان...من اول فک میکردم پارک جنگلی میلاد اسمشه ولی میلان اسمشه...کلاس گذاشتن دیگه...میلان...یه جایی نزدیک شهر خودمونه...جای خوبیه...یه رودخونه داره که خیلی کم عمقه ولی عرضش طولانیه...کلی درخت هم داره..خلاصه...با دو تا دیگه از خونواده های فامیل بودیم...ما کلا یه عادتی داریم پسر مجردا توی مسافرت یا بیرون رفتنیا معمولا خیلی موقه ها از خونواده ها فاصله میگیرن یعنی نه اینکه منزوی باشن...اینجوری بهتره..خوب...مانی و من و علی و چندتا دیگه از آقایون مجرد رفته بودیم کنار رودخونه ..قالیچه انداختیم و چایی و وسائل سرگرمی..خوب..یه درخت کنار(konar)...همون سدر..(sedr)...بالاسرمون بود...خوب...داشتیم حرف میزدیم ..علی روبروم نشسته بود...داشت حرف میزد...من و مانی هم روبروش بودیم...بعد همینجور که علی داشت حرف میزد...چشاش گرد شد دهنش باز موند...بی حرکت وایساد...وا...من و مانی برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم....بقیه هم نظرشون رفت به اونطرف...بله...یه گله گاومیش بزرگ بالا سرمون بودن...ما کنار رودخونه بودیم...جایی که ما بودیم سطحش پایین بود گاومیشا از روی بلندی داشتن تماشامون میکردن..بعدش هی بیشتر شدن...مثل فیلما که گروه گیر میفتن تو تله بعدش دشمنا ضرت ضرت از پشت تپه بیرون میان گروه محاصره میشه...همونجور محاصره بودیم...هممون ترسیده بودیم...فک کنم من بیشتر از همه ترسیده بودم...همین الانم استرس میگیرم فکرشو میکنم...چندتاشون نزدیک شدن مام هممون بی حرکت موندیم چون ممکن بود گاومیشا خر شن حمله کنن...ولی زیاد طول نکشید...صاحبشون اومد با داد و سنگ از اونجا دورشون کرد رفتن...اتفاقی نیفتاد...همه چی عادی شد...ولی اونموقه که گاومیشا اومدن یه اتفاق جالبی برام شد...داداش جان مانی دستمو گرفت بعدش اومد جولوم وایساد منم پشتش قایم شدم...کتفاشو گردنشو مثل موقه هایی که میخاد دعوا کنه داشت گرم میکرد و خیره بود به گاومیشه ای که از بقیه نزدیکترمون بود...ممکن بود اگه گاومیش حمله میکرد مانی هیچ گوهی نخوره...ممکن بود یعنی حتما بود...نتونه کاری کنه..چون گاومیش اندازه تراکتور زور داره...ولی مانی میخواست مواظب من باشه...خوب...برام خیلی حس خوبی داشت...ادامه مطلب اولین ترول که ساختم رو زدم...یه ذره ناشیانه درستش کردم ولی چون اولیه دوسش دارم...خیلی خیلی پیش ساختمش ولی الان به چشمم خورد...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 26 اسفند 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

سونامی 2

ما را از شیطان نجات بده

..جوری بهمون عصبانی بود که منو مانی دوباره درای ماشینو بستیم...

سلام دوستای گلم ...عزیزای دلم...خوبین؟...خوب..اینی که میخام  الان براتون تعریف کنم مال تقریبا یه هفته پیشه...یه روز بارونی بود...بارون شدید بود...مانی داشت منو میبرد بیمارستان...حالم بد نبود ولی باید میرفتم...مانی عادتشه یه ذره بعضی وختا تند میره...بعدش وختی خیابون پر آب باشه با ماشین کسی تند از توی آب بره آب اینجوری پرتاب میشه اینور اونور خیلی باحاله...ولی کار درستی نیست ...پیش میاد ولی...خوب...تا اونجا که به خاطره مربوط میشه فقط بگم یه موتوری بود که از بخاطر بارون شدید وایساده بود تو پیاده رو زیر یه سقفی که بارون بند بیاد...خوب...ما بالاخره رسیدیم بیمارستان...تا پیاده شدیم ..آقا یه موتوری که سوارش یه پیرمردی بود عین بگم چی سمت ما میومد...تا نزدیکمون شد اول ضرت خورد زمین چون خیابون حسابی خیس بود...جوری بهمون عصبانی بود که منو مانی دوباره درای ماشینو بستیم...یه فوشایی میداد که نگو...خخخخ...باید ببخشید نمیتونم اون فوشا رو بنویسم...خوب..دو نفر اومدن از زمین بلندش کردن بازم جیغ میزد فوش میداد...مانی از تو ماشین گفتش (حاجی چی شده؟..جریان چیه؟)...ولی ایشون فقط با صدای بلند فوش میداد...پیرمردا وختی عصبانی میشن فوش میدن خیلی بامزه میشن...خوب...یه ذره بعدش یه موتوری اومد یه آقای جوون بود..آدم باادبی بود...درومد قضیه رو گفت به مانی...حالا قضیه چی بود...اون موتوری بود که بهتون گفتم واستاده بود تو پیاده رو بخاطر بارون...وختی مانی داشت میرفت زده بود به آب بعدش یه سونامی رفته بود رو پیرمرده...آخی...بعدش اون آقاهه که قضیه رو برامون گفت پشت سر ما بوده میبینه که چی شده....آقاهه گفت وختی داشته تعقیبتون میکرده فقط دوبار خورده زمین با موتور بعد بازم پاشده دنبالتون کرده...یه بارشم که جولو خودمون زمین خورد...خدایی غصم شد براش...خوب...مانی از تو ماشین درومد بهش گفت(حاجی منکه اصلا ندیدمت ..میخای یه لباس برات بخرم)...بعدش پیرمرده با استفاده از کلمه لباس چندتا فوش حرفه ای به مانی داد...خلاصه..مانی بهش گف داداشم حالش خوب نبوده باید میرسوندمش بیمارستان...ولی من حالم اونجورام بد نبود..ولی مانی مجبور شد دروغ بگه..البته مانی مجبور نباشه بازم دروغ میگه...منم خودمو یه ذره بی حال نشون دادم...هرجوری بود پیرمرد قصه ما آروم شد..وختی داشت میرفت بازم هی فوش میداد ولی دیگه داد نمیزد...خوب...ممنون خاطرمو خوندین...و..ایستاده بود همچنان ..خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 8 اسفند 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

سامورایی ها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین که ایشالله...خوب..اول بگم که اعتراف میکنم که من به سامورایی ها علاقه دارم...ازشون خوشم میاد...خوب..حالا یه داستان ازشون شنیدم که میخام براتون تعریفش کنم...خوب...دوستان البته که اسلام بهترین و کاملترین دینی هستش که خدا بهمون هدیه داده ولی هدف تمام ادیان اینه که آدم به خدا برسه...هر مذهب و دینی که آدم رو به خدا متوجه کنه اون خوبه...حضرت علی علیهه سلام فرمودن ...((هر کسی که با خدا و باوجدان باشد هر دینی که داشته باشد من بهشت رفتن او را تضمین میکنم))...خوب..حالا...همونطور که میدونین ژاپن یه کشوریه که از چند جزیره تشکیل شده...خوب..حالا حتمنه حتما درمورد مغولها شنیدین که چقدر بی رحم بودن و بصورت لشکرهای زیاد و کاملا بی رحمانه حمله میکردن و جز ویرانی و قتل چیزی به جا نمیزاشتنه...تعدادشونم خیلی زیاد بوده...یه بار مغولها به سمت ژاپن میخواستن حمله کنن..از راه دریا...بعدش ساموراییا تعدادشون خیلی از مغولها کمتر بوده...تعداد مغولها پنجاه برابر ارتش ساموراییا بوده...یعنی ساموراییا میدونستن که شانسشون در برابر مغولها خییییلی کم بوده...خوب..رئیس ساموراییا همه ساموراییای ژاپن رو دعوت میکنه جایی کنار ساحلی که مغولها داشتن سمت اونجا میومدنه...ساموراییا هم اختلافاتشونو کنار میزارن و همشون اونجا جمع میشن...چون خوده ساموراییا هم بخاطر تسلط کامل به ژاپن خودشون بین خودشون خیلی با هم گیس و گیس کشی داشتنه...رئیس ساموراییا پیرترین و خداشناس ترین ساموراییه ژاپن رو میگه وایسا...بعدش خودش وایمیسته روبروش بعدش دستور میده ساموراییا به ترتیب درجه همشون از کنار خودش شروع کنن وایسن تا دور پیرترین سامورایی چندین و چندین حلقه انسانی تشکیل بشه...بقیه هم همینکارو میکنن...بعدش رئیس ساموراییا همه ساموراییا رو به شرافتشون قسم میده که شروع کنن از خدا تقاضای کمک کنن...حتی اگه مغولها برسن و شروع کنن به کشتنشون بازم دعاشونو ادامه بدن...اونام میگن باشه...اونا ده روز به این کار ادامه میدن ....تا اینکه مغولها با کشتیاشون میرسن نزدیک ساحل...ولی ساموراییا بازم از خدا کمک میخان و ایمانشونو از دست نمیدن...وختی کشتیای مغولها نزدیک ساحل میشن...یوهو یه طوفانی میشه که اونسرش ناپیدا...یه طوفان وحشتناک...طوریکه همه کشتیای مغولها با خودشون توی دریا نابود میشن بجز عده کمی که اونام درجا فرار میکنن...خوب...دوستای خوبم..وختی آدم دچار گرفتاری بشه واقعا هیچکسه هیچکس جز خدا نمیتونه کمکش کنه...پس بهتره آدم همیشه از خدا تقاضای کمک کنه...خدا همیشه حرفای ماها رو میشنوه...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 بهمن 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

نماز

به نام خداوند بخشنده مهربان

...اون به گربه ها غذا میده و براشون اهمیت قائله...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین؟..خوشین؟...سلامتین؟..خوب..ایندفه میخام براتون یه خاطره تعریف کنم که بنظر خودم خاطره خوبیه خدایی...خوب...مامان خاله من سنش بالائه...اون با همه مهربونه و خوشرفتار...خوب..اون توی دوست و آشناهاش چندتا دوست داره که همسن خودشن...حالا یه ذره اینور اونور...یکیشون یه خانومیه که پیرزنه و خودش تنهایی زندگی میکنه بیچاره...نه اینکه بچه هاش نمیخانش...خودش غرور داره و اینجوری میخاد...ایشون یه ذره فراموشی داره..منظورم آلزایمر نیست....مثلا بعضی وختا چیزا یادش میره...خوب..مامان خاله من بعضی وختا میره خونش...اون هوای آشناهای قدیمیشو داره و تا اونجا که میتونه بهشون رسیدگی میکنه...منم بعضی وختا میرم باهاش...اصن خونشون که میرم یه آرامشی داره اونجا...اون به گربه ها غذا میده و براشون اهمیت قائله..مثل مامان خاله من که به گنجشکا غذا میده...یه دفه جادوگر نباشن اینا...توبه توبه..خدا منو ببخشه...فقط شوخی بود...خوب...یه بار رفته بودم با مامان خاله اونجا...خونشون دو سه خیابون از ما اونورتره...بعدش مثل همیشه ایشون ویتامین ch..و...ویتامین p...بدنمو تامین کرد...همون چیپس و پفک منظورمه...اصن نود درصد مامان بزرگا اینجورن...بنظر من خیلی خوبه...بعدش ایشون خواست نماز بخونه...قبول حق ایشالله....مامان خاله یواش در گوشم گف(هانی میخاد نماز بخونه برو کنارش من میخام حیاط جارو بزنم براش اگه متوجه بشه نمیزاره حیاطشو جارو کنم)...تعجب کردم ..گفتم(باشه..ولی آخه)...گف(هیسسسس هیچی نگو برو کنارش ولی نخندی که خدا ثواب بهت بده)...منم که باشه چشم حتما...خوب...رفتم توی اتاق که میخواست نماز بخونه...شروع کرد...داشت نماز میخوند منم ساکت...بعدش رفت رکوع...بعدش همونجور که رکوع بود گف(اینجا چی باید بگم؟)...اولش جا خوردم...ولی آمادگی قبلی داشتم...اصن خنده نیومد تو گلوم...گفتمش(سبحان ربی العظیم و بحمده)...اونم ادامه داد بازم داشت میخوند که گف( اینجا چی باید بگم؟)..منم گفتمش...خلاصه کنم براتون...کلا دیگه تمرکز کرده بودم که یه دفه خودم قاطی نکنم...دیگه نمازشو خوند...بعدش مثل همه مامان بزرگا موهامو ماچ کرد منم دستشو ماچ کردم...بعدش دیگه موقه رفتن خودمو پر رو کردم ازش پرسیدم...(خاله اگه کسی پیشت نباشه چطوری نماز میخونی؟)...خندید هیچی نگفت...ولی بهم شیرینی داد منم قبول کردم...بعدش تو راه خونه مامان خاله بهم گف که وختی کسی نباشه یادش بره سوره ..قل هو الله احد..میخونه این سوره اصلا از یادش نمیره...خوب...ولی دوستای خوبم...وختی داشتم کلمات نمازشو براش یادآوری میکردم اصن انگار همه چیو فراموش کرده بودم...مشکل نداشتم...همه جا سبک و سرحال بود...مثلا یه اتاق کوچیک که ولی بزرگ باشه....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 بهمن 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

طلسم ملکه خاکستری

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین؟...خیلی خوب...میخوام درمورد طلسم ملکه خاکستری براتون حرف بزنم...یعنی داستان یا ازینا نیست...اونطورام ربطی به اسمش نداره...درمورد نظم توی زندگیامونه...خوب...همونطور که همه میدونن نظم و انضباط خیلی چیز مهمی توی زندگیه...البته خودمو میگم...اصن زیاد آدم منظمی نیستم...ولی خودم اعتراف میکنم که کاش منظم بودم...خوب...یه چیزی درباره نظم یاد گرفتم که میخام براتون تعریف کنم شاید خوشتون بیاد...خوب..وختی میگفتن نظم...من خودبخود یه کسی توی ذهنم میومد که همه کاراش دقیقا روی وخت و زمان مشخصیه ..مثلا ساعت هفت صب پامیشه صبونه میخوره تا هفت و پونزه دیقه بعدش تا هفت و سی دیقه آماده میشه که بره سر کار یا مدرسه...بعدش دیگه بقیه کاراشم همونجوری روی نظم و ساعت و دقیقه و ثانیه هستش...ولی..یه چیز جدید یاد گرفتم...خوب...دوستان کلا اینو از سرتون بیرون کنین که کسی موفق بشه همیشه همه کاراش دقیقه دقیق باشه...اگه کسی مدام سعی کنه همه کاراشو روی برنامه صدم ثانیه ای انجام بده میگن فلانی گرفتار طلسم ملکه خاکستری شده...حالا این ملکه خاکستری کیه من نمیدونم...چون همیشه مشکل یا اتفاقات پیش بینی نشده برای همه پیش میاد که نه تنها همه چیو خراب میکنه بلکه میرینه تو همه برنامه ریزیای آدم...خوب...حالا تکلیف نظم چی میشه...خوب...بهترین نظم اینه که مثلا من فردا میخام برم دکتر...پیش خودم میگم فردا بین ساعت مثلا ده تا دوازده صبح من کار اصلیم اینه که برم دکتر...مگه اینکه اتفاق خیلی ناجوری بیفته...خوب...من الان دو ساعت زمان دارم که میتونم ازش استفاده کنم و بینش به کارای دیگه برسم...اگه بگم من دقیق ساعت یازده و سی و دو دیقه و پنجاه و هشت ثانیه باید توی مطب دکتر باشم به جای اینکه ذهنم آزاد و خلاق باشه ..گرفتار و آشفته میشه...حالا اینو مثال زدم...یعنی میگم بهتره یه فضای باز همیشه برای کارامون ایجاد کنیم...البته نظم از روی ساعت دقیق هم توی خیلی مسائل مهمه ...مثلا اینکه نیم ساعت قبل از خوردن زنگ مدرسه باید تو مدرسه باشیم تا سر ساعت بریم کلاس...پس بهتره خودمونو زیاد درگیر ثانیه ها و دقیقه ها نکنیم..بهترین کار اینه که همیشه سعی کنیم با شرایط جولو بریم چون خیییییلی کم پیش میاد شرایط با ما جولو بیاد...و..همیشه از خدا کمک بخاییم چون همه شرایط دست اونه....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 بهمن 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

سلام زاگرس

ما را از شیطان نجات بده

...سلام زاگرس صب بخیر...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...کجایین؟...نیستین...خیلی خوب..اول از کاپشن مانی باید بگم...یه کاپشن باحال خریده بود...مدل عجیب غریبی داشت...واقعا باحال بود...اصن مانی بهش افتخار میکرد و هی پزشو میداد...خوب..صب بود منم میخواستم تشریف ببرم مدرسه...من آماده بودم...داداش مانی بیدار شده بود و میخواست لباس بپوشه ...پوشید...بعدش میخواست اون کاپشن باحاله رو بپوشه...پوشیدش...ولی دست نگهدارید دوستان...وسط پوشیدن موند...دیدین بعضی وختا آدم تو لباسش قاتی میکنه انگار گیر میکنه و حالت ضایعیه؟...منکه زیاد اینجوری شدمه...خوب...مانی هم توی همچین موقعیتی گیر افتاده بود..هی دستشو میپیچوند ...رد نمیشد..گردنشو بیرون میاورد باز گیر میفتاد...اولش من بی محلی کردمش...ولی دیدم قضیه جدیه...مانی بدجور گیر افتاده...باید میدیدینش...هرکاری میکرد نمیتونست خودشو نجات بده...یعنی اونجور که مانی گیر افتاده بود میخواستم اسم این خاطره بزارم در کمند اهریمن ولی نظرم عوض شد بخدا...خوب..رفتم کمکش...گفتمش(بزار ببینم)...گف(نعععع..الان درست میشه)...ولی نه نمیشد...بهش گفتم(نفس که میتونی بکشی)...آخه بچه ها من وختی اینجوری میشم نفس کشیدنم سخت میشه ...چیزی نگفت...ولی وختی خوب بهش دقت کردم اونجور که مانی گیر افتاده بود شبیه لاکپشت شده بود...کاپشنه مثل لاکش بود خودشم که توی کاپشن بود....خندم گرفت....اون هی زحمت میکشید من هی میخندیدم...خییییلی اوضاع خنده داری بود...دیگه مانی خسته شد افتاد زمین...من داد زدم...(عموووو جاننننننن)...عموجان با زنعموجان اومدن...اونام سعی کردن مانی رو نجات بدن ولی نمیتونستن...من ازینور کشیدم..ازونور کشیدم اصن نمیشد..عموجان میکشید..نمیشد..مانی کلا گره خورده بود...فقط عین لاکپشت سرشو از توی یخه کاپشن یه ذره درمیاورد یه ذره نفس میکشید دوباره برمیگشت داخل..حسابی زندانی شده بود...حتی زنعمو جان با پنجه های آهنینش هم نتونست نجاتش بده...آخرش زنعموجان رفت قیچی گندهه رو آورد..یه قیچی قدیمیه تو جهیزیش بوده...مانی راضی نبود کاپشن پاره بشه...ولی غلط کرده باید راضی باشه...خلاصه کاپشن رو پاره پاره کردن تا مانی بیرون اومد از تو لاکش...تا اونجا که یادمه زیپ کاپشن دو سه جا گیر کرده بود توی کاپشن...واسه همین حالت گره خورده پیدا کرده بود...اینم از کاپشن مانی...خوب..وختی رفتیم با ماشین که بریم مدرسه زاگرس دم در خونشون بود....سلام زاگرس صب بخیر...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 18 دی 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

در کمند اهریمن13(اسمیگل)

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خیلی خوب...ارباب حلقه ها رو که دیدین احتمال زیاد...اگه دیده باشین حتمنه حتمنه حتما با یه شخصیت خیلی عجیب غریب و بامزه حتما آشنا هستین دیگه...این شخصیته رو که من از بقیه شخصیتای ارباب حلقه ها بیشتر ازش خوشم میاد...اسمیگل...همون گابلین که حلقه دست اون بود بعدش افتاد دست هابیتها و بقیه ماجرا...طبق داستان فیلم حلقه یه جادویی داشت که همه رو تسخیر خودش میکرد ..یعنی طرف باید خیلی روح قوی میداشت که بتونه وسوسه حلقه شیطانی رو از خودش دور کنه...حالا من کاری با یارو حلقه ندارم...درباره اسمیگل میخام حرف بزنم...خوب...ایشون تسخیر جادوی حلقه شده بود...اون عاشوق حلقه شده بود ...اون همیشه و توی تمام داستان فیلم میخواست حلقه رو بدست بیاره ...حلقه هدف اون بود...اون بخاطر هدفش دنبال صاحب حلقه راه افتاد ..با هیولاها و غولا و جادوگرا روبرو میشد...بارها و بارها گرفتار خطر میشد...یعنی یه بار گیر افتاده بود وسط چندین تا سرباز ...بیچاره تا میخورد زدنش...من خیلی دلم براش سوخت...خوب..ولی بازم از هدفش دست برنمیداشت و هرجا حلقه میرفت اونم میرفت...خوب...من اول ظاهر زشت و خنده دار اسمیگل رو میدیدم ...وختی فیلم اونو نشون میداد همش منتظر بودم زود صحنه فیلم بیفته روی بقیه شخصیتا..مثل غولا...دیوها...فرشته ها..آدما...چون یه موجود لاغر ضعیف زشت کچل چیز جالبی برام نداشت...ولی بعدش فهمیدم شخصیت اصلیه فیلم همین اسمیگل خودمونه....اون تا آخرین لحظه دنبال این بود هرجور شده حلقه رو بدست بیاره...خوب...درواقع چیزی که باعث شده بود یه موجود ضعیف مردنیه زشت و ترسو اینهمه از توی چیزای ترسناک بگذره و رد بشه ...هدفش..بود...هدف اسمیگل اونو قوی کرده بود...آخرشم وختی که فورودو از وسوسه حلقه شکست خورد و نمیخواست اونو توی مذاب بندازه اسمیگل حمله کرد و با دندون انگشت فورودو رو کند و حلقه رو بدست آورد ...ولی با حلقه توی مذاب افتاد و سوخت...در حقیقت اسمیگل حلقه رو نابود کرد....فورودو یا همون قهرمان داستان در آخرین لحظه شکست خورده بود...حالا بنظر شما قهرمان واقعیه فیلم ارباب حلقه ها کیه؟...خوب...امیدوارم همه هدفهای خوب و مفید و سازنده و خداپسندانه داشته باشن و دنبال هدفشون برن...خوب...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...


ادامه مطلب

شنبه 9 دی 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

ERROR

ما را از حلولا نجات بده

...یعنی ورم کردم تا اونروز و امتحانات گذشت...

سلام دوستای گلم...خوبین که...خوب...یه بعداز ظهر خیلی خسته کننده و کسل بود...حوصله خونه موندن نداشتم...اصلا نداشتم...اونم وسط امتحانات...پیش خودم گفتم بهتره برم پیش زاگرس...من خییییلی کم پیش میاد که برم دم خونه دوستام...مگه اینکه خیلی ضروری باشه یا مثل اون روز یه روز خسته کننده باشه...رفتم...زاگرس از پشت آیفون گف..(نه هانی نمیتونم بیام بیرون درس دارم)..گفتمش(ای بابا درسو همیشه هست ولی تفریح فرصتش کمیابه)..نه..اصلا قبول نمیکرد یه ذره بیاد بیرون...همش هی ایرور میداد..منم رفتم خونه دوچرخه سوار شدم رفتم سمت خونه آرین اینا...همش دعا دعا میکردم مامانشون آیفون جواب نده....دعاهام مستجاب شد...خداروشکر...آریا بود...گف..(سلام هانی خوبی؟)...گفتمش(سلام باکلاس..نه اصلا خوب نیستم)...گف(چی شده؟)..گفتمش(حوصلم سررفته یه ذره بیا بیرون زود دوباره برو خونه)...گف(نه هانی نمیشه فردا امتحان دارم باید آماده شم)...گفتمش(ای خداااا...نمیخاد..به آرین بگو بیاد)...رفت که بگه..ولی باز خودش اومد پشت آیفون...گف(هانی شرمنده ..میگه درس دارم بزار یه وخت دیگه)...وااا...اینام که ایرور میدن که...اصن آرین که دیگه شده بود مثل بعضی رئیسای ادارات که اصلا منشیش جاش حرف میزنه خودشو که اصلا کسی نمیتونه ببینه...خلاصه از بی حوصلگی داشتم صدای بز درمیاوردم...یعنی ورم کردم تا اونروز و امتحانات گذشت...خلاصه...جونم براتون بگه که یه روزی بود وسط تعطیلات...قبل از ظهر بود...آیفون زد پدیا جواب داد...بعدش سلام کرد کلی خندید ..فهمیدم آرین اینا اومدن دارن سربسر پدیا میزارن..الان بهترین موقس هانی...پدیا گف(برو دم در سه تا الاغ کارت دارن)...رفتم آیفون...آیفون اپل نه..آیفون خونه...خوب...خودشون بودن...سلام و اینا..گفتمشون..(نه بچه ها شرمنده..گلاب به روتون درس دارم)...تعجب کردن خیییلی...خلاصه بااینکه از خدام بود برم بیرون باهاشون ولی پا بر سر نفسم نهادم موندم خونه تا حالشونو بگیرم...ده دیقه صبر کردم...یه بادکنک پر آب کردم رفتم از خونه بیرون....سه تاشون توی پارک نشسته بودن...منم ازونجا که دوازده دوره کماندویی گذروندم یواش و چریکی از لابلای درختچه تزئینیای پارک رفتم پشت سرشون...نامردا داشتن غیبتمو میکردن و از بی معرفتیم میگفتن...آریا فوش بد داد ..یادمه...بی خیال اشکالی نداره...رفتم نزدیکشون این بادکنکه رو عین نارنجک زدم وسطشون همشون خیس شدن ...برگشتن منو دیدن...اول کلی بهشون خندیدم...آرین گف(تو که درس داری برو سر درسات)..گفتمشون(فک کردین من مثل شما نامردم؟...بی معرفتم؟..شتر تو صورتم تف کرده؟...فک کردین مثل شما دوستامو فراموش میکنم؟...فک کردین میمونم..؟...عنترم؟...گاوم؟...خوکچه هندیم؟)..خلاصه دیگه طاقتشون نبرد دنبالم کردن...ولی زود همه چی عادی شد...خوب..بچه ها درسته که درس خیلی مهمه و باید حتما آدم درساشو بخونه..ولی خدایی اونروز خیلی احتیاج داشتم با یه دوستی رفیقی چیزی حرف بزنم...دوست و رفیق زیاد دارم ولی این سه تا گاومیش رفیق پایه هامن دیگه...شانس نداریم که...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...درساتونو بخونین...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 30 آذر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

لطفا نقابتو بردار میخام ببینمت

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...خوبین؟..خوشین؟...سلامتین؟...خوب..میخواستم ایندفه براتون از یکی از فعالیتهای اقتصادیه خونوادم تعریف کنم...ما توی یکی از منطقه های لوکس شهرمون یه مغازه لوکس با یه فعالیت خاص داریم...البته عموجان هنوز هیچ جا نمایندگی نزده چون ما نمیخاییم رقیب داشته باشیم...فقط مائیم که اینو داریم...الان میگم...خوب...خورشید که همتون میدونین نورش برای بدن خیلی مفیده...حالا ما چیکار کردیم...خوب...یه اتاق مجهز داریم که..از پشت بوم که پر از انتقال دهنده های خورشیدی هستش نور وارد چندتا کوریدور محدب و مقعر میشه که باعث میشه نور کمی متمرکز بشه...بعدش نور به چند آینه که زاویشون تغییر میکنه میخوره و ملایم میشه...بعد نور از توی یه حوض شیشه ای آب مقطر میگذره و شکست مناسب نور پیدا میکنه...بعد از چند تیکه الماس ریز تراش رد میشه و کاتالیزور و تقویت میشه و در نهایت وارد اتاق نهایی میشه جایی که یه تخت خواب هست...یه اتاق سفید با یه آهنگ ملایم که همیشه پخش میشه...بالای تخت خواب یه صفحه انعکاس دهنده از جنس طلا هستش که نور رو روی تخت خواب میندازه...خوب...این نور از نظر علمی بهترین نور برای سلامت پوست هستش...همینطور زیباییه صورت...خوب..مشتری محترم با شورت میخوابه روی اون تخت و حمام آفتاب میگیره...زمانشم توی کورس های نیم ساعته هستش...نیم ساعتی میشه...پونصدهزار تومن ناقابل...خیلیا میان...معمولا پولدارا میان...یا کساییکه ناراحتی استخوانی یا پوستی دارن...خوب...درآمد خوبیه...منم روی اون تخت میخوابم بعضی وختا...خیلی خوب...دوس دارین شمام استفاده کنین از تخت ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...واقعا این مذخرفاتی که من گفتم رو باور کردین؟؟...من کلا داشتم مذخرف میگفتم...ما همچین چیزی نداریم....خوب...فقط کلاس گذاشتم و کلمات علمی گفتم...نور خورشید همیشه همون نور خورشید هستش....به عکس اول آپ نگاه کنین...لوازم آرایشی...خوب...لوازم آرایشی هم دقیقا مثل اتاق خورشیدیه مائه...توی جعبه های باکلاس ...اسمای عجق وجق...رنگای عجیب...ولی ببینین دوستان...لوازم آرایشی توی کوتاه مدت تاثیر میزاره..ولی توی درازمدت به بدن صدمه میزنه...زیبایی رو میگیره..صورت عادت میکنه بهش و دیگه خودش کلاژن سازی نمیکنه...عضلاتشو قوی نمیکنه..زیبا نمیشه...ببینین..برای زیباییه صورت یوگای صورت هست که خیلی خوب جواب میده...ورقه های نازک میوه ها هستش...هر میوه ای که دوس داشتین ورقه ورقه کنین پنج دیقه بزارین صورتتون...مخصوصا خیار...یا سیب زرد...شیر هم خوبه...یه ذره پنبه رو شیر بزنین بچرونین رو صورتتون...پنج دیقه بعد بشورینش...یا برای زیباییه بدن ورزش کنین...بدوئین...یا ورزش یوگا...خیلی بدن رو زیبا میکنه...لوازم آرایشی نمیگم دروغه...واقعیت داره ولی همونم از میوه ها و چیزای طبیعی ساخته شده...همون اثر رو بصورت ضعیفتر داره....پس..لطفا نقاب لوازم آرایشی رو از صورتتون بردارین و اجازه بدین صورتتون خودش سعی کنه زیبا بشه بصورت طبیعی...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 13 آذر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

چشمهای یک گرگ

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین...؟...خیلی خوب...بی مقدمه شروع کنم...خوب...پسر بودن حالت جالبیه...سختی توش داره ولی جالبه...وختی پسر باشی معمولا همه ازت انتظار دارن بیشتر ازونچیزی باشی که هستی...وختی پسر باشی ممکنه زورت کم باشه ولی مجبوری و باید مثلا توی جابجا کردن وسائل سنگین خونه کمک کنی...وختی پسر باشی هر اشتباهی کردی همه سعی میکنن دعوات کنن یا نصیحتت کنن...وختی پسر باشی دعوا و کتک کاری که حتما داری حتی اگه از پسه دیگران برنیای ولی نباید کم بیاری... مجبوری اگه شده کتک بخوری ولی دعوا کنی...وختی پسر باشی دیگه کم کم باید عادت کنی توی بیشتر مواقع مقصر باشی...وختی پسر باشی سخته برات به کسی که دوسش داری بگی که دوسش داری بیشتره موقه ها برات افت داره انگار که اینو بگی...وختی پسر باشی حتی اگه حالت افتضاح باشه میگی..من خوبم من خوبم ...وختی پسر باشی معشوق آسمانیت بازیای کامپیوتریه هرچی خشن تر باشه بیشتر دوس داری....وختی پسر باشی شلخته ای و حوصله مرتب کردن اتاقتو نداری ولی هیچوقت وسائلتو توی اون بی نظمی گم نمیکنی...لباسات خیلی وختا اتو کشیده و تر تمیز نیستن ولی پسر مطمئن باش وختی همونا تنته خیلی بهت میاد و زیباس...وختی پسر باشی خیلی میری سر یخچال ..هرچیم بهت بگن اینکارو نکن اصلا نمیتونی خودتو کنترل کنی...بنظر من از بین میوه ها پسر..گلابی ..هستش..آخه میدونی گلابی هم قشنگه هم خوشمزس ولی اگه به کسی بگی هولو یا پرتقال طرف خوشش میاد ولی بگی گلابی بهش برمیخوره...درحالیکه گلابی هم خوشکله هم خوشمزس ولی دیگه اینجوری اسمش بعنوان یه چیز نیمه منفی در رفته...وختی پسر باشی شیطونی و همیشه یه شیطنت توی وجودته..یعنی مثلا اگه حالت گرفته باشه یا حالت بد باشه بازم اون شیطنت وادارت میکنه کارای بامزه بکنی...ببین پسر...ممکنه اطرافیانت باهات خیلی مهربون نباشن ولی مطمئن باش خیییلی دوستت دارن..شک نکن...وختی پسر باشی زیاد میری جولو آینه فیگور میگیری ..بازوتو به خودت نشون میدی همش دوس داری دست و پات بزرگ بشه...خیلیم به خودت تو آینه شکلک درمیاری...زیاد پا رو پاشنه بالا میای تا قدت یه ذره بلندتر نشون بده...وختی پسر باشی اگه احیانا بعضی وختا افتخار دادی و مسواک زدی به جای تف کردن پوماد مسواک قورتش میدی و همیشه دعا میکنی پوماد مسواک با طعم موز درست کنن...خوب..وختی پسر باشی اگه توی باغ وحش یا مستند حیات وحش چشمت به چشمای یه گرگ خیره بشه احساس میکنی داری به چشمای خودت نگاه میکنی...هی پسر ...وجود تو روی همه چی تاثیر مثبت میزاره وجودت به اطرافیانت نیرو میده...پس همیشه خودتو خوشحال و سرحال نگه دار...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 28 آبان 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

کلمات تاریک

ما را از شیطان نجات بده

من الان خیلی افسردم....چرا دلم را شکست وقتی که من خودم را داشتم در افسردگی بودم...واقعا چرا آدمها اینقدر دل میشکنند...اصلا چرا با لغت میرن تو دل مردم دلشونو میشکنن...الان من دلم شکسته است چه کسی آیا است که دلم را از زمین جمع کند بگذارد سر جایش..آه...ای روزگار ای ابرهای سیاه که بالای آسمان هستند...خیلی خوب کافیه فک کنم...سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم..خوبین؟...وجدانن حالتون از حرفایی که زدم گرفته نشد؟...اصلا پیش خودتون گفتین این پسره چه مرگشه که اینجوری میگه..یا اصلا یاد بدهکاریاتون افتادین...خوب..یه چیزی که معمولا توی دنیای مجازی زیاد زیاد دیده میشه ازینجور حرفاس...حرفای ناامید کننده...افسرده...غمگین...من بهشون میگم ...کلمات تاریک...نویسنده های اینجور حرفا دو دسته ان...دسته اول که معمولا درس خونده و با سواد هستن و حدااقل فوق لیسانس دارن...ولی به پوچی برخورد کردن...چرا؟..دقیق نمیدونم..به هر دلیلی میتونه باشه...اونا میان جمله سازی میکنن...از جاهای دیگه ایده میگیرن...یه مقدار تقلید میکنن و درنهایت یه جمله یا یه موضوع ناراحت کننده و ناامید کننده که معمولا در رابطه با عشق...زندگی...یا جامعه یا خانواده هستش رو میسازن...بعد توی فضای مجازی انتشار میدن و خیلیای دیگه هم میان اون جمله یا موضوع رو باز انتشار میکنن...خوب..پخش میشه...مثلا یکی مثل من میخونه...محل نمیده...بازم میخونه..بازم هیچ..ولی بازم ازینجور جملات میبینه ازینجور موضوعات میبینه...بهش تلقین میشه و ذهنش اونا رو میپذیره...و کم کم یا خیلی سریع تبدیل میشه به یک انسان افسرده و شکست خورده که مدام شکستهاشو گردن دیگران..شرایط...و یا زبونم لال زبونم لال..گردن خدا میندازه...خدایا منو ببخش باید میگفتم...خیلی خوب...حالا دسته دوم...اونها تقریبا شبیه دسته اول هستن بااین تفاوت که معمولا کم سواد و کم مطالعه هستن...اونها خلق و خوی ترسو و شکننده ای دارن...و معمولا خودشونو پشت نقابهای زیبا و گول زننده قایم میکنن تا کم سوادیشون پنهان بشه...اونها هم کلمات تاریک مینویسن با این تفاوت که ضعیف مینویسن و از کلمات قلمبه سلمبه به کار میبرن...من نمیگم غم و غصه وجود نداره یا افسردگی دروغه..نه...اینا هست...ولی چه دلیلی داره آدم خودش بیاد خودش و دیگران رو با حرفای تاریکش اذیت کنه...مثل اینه که من سرما بخورم بعدش بیام بپرم تو آب سرد بعد برم توی سرما وایسم...یعنی خودم سرماخوردگیمو بدتر کنم...خوب...عزیزای دلم..کسایی که اینجور حرفایی رو مینویسن جزئه افراد شیطان هستن و خواسته یا ناخواسته هدفشون بیمار کردن ذهن و روح من و شماس...خوب..هر جا هرموقه همچین جمله ها یا موضوعات یا داستانهایی دیدین ازش دوری کنین و بهش اصلا توجه نکنین...و فقط موقعی غصه بخورین که چاره دیگه ای نداشته باشین و همیشه از خدا کمک بخواهین...خدای ما خدای شادیهاس...دوستون دارم...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 19 آبان 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

donnie yen

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب...البته من قبول دارم ناموس همه هنرپیشه های فیلمای رزمی آقای بروس لی هستن...اکثر هنرپیشه ها و رزمی کارهای دنیا یه جورایی از ایشون ایده میگیرن..خوب..ولی هرکس یه سلیقه ای داره منم سلیقه خاص خودمو دارم خیر سرم...خیلی خوب...من خیلی خیلی فیلم میبینم مثلا اگه از یه فیلمی خوشم بیاد معمولا بیشتر از بیست یا پنجاه بار میبینمش...نه اینکه یه سره میشنیم هی فیلم میبینم..نه...یعنی در طول زمان اون فیلم رو میبینم...که از بین فیلمایی که میبینم فیلمای رزمی رو بیشتر میبینم...فیلمای بروس لی میبینم..جکی چان میبینم..اون تایلندی که اسمشو نمیدونم میبینم....همونکه عشق اولش فیلشه...فیلشو میدزدن..همونو میگم...دیگه...ژان کلود ون دام میبینم...استیون سیگال میبینم...خلاصه بهم بد نمیگذره...بعضی وختا پا فیلم دیدن جوگیر میشم لنگ و لگد میندازم بعضی وختا هم بعضی وسائل خونه نمیدونم چرا میفته میشکنه..خوب..من از بین تمام هنرپیشه های رزمی آقای ...دانی ین..(donnie yen)..رو بیشتر دوس دارم...نه میدونم کجا متولد شده..نه اینکه خونوادش چطور بوده...نه اینکه چند سالشونه...فقط میدونم چهارده سالگی ترک تحصیل کردن..ولی آخه چرا دانی جون؟؟؟؟...بعدش مادرشون یه استاد بزرگ رشته تای چی بودن...پدرشونم نوازنده...خودشم کلی رشته رزمی کار کرده...مثل من که فقط کاراته کار کردمه..خخخخخ...خیلی خوب...البته ایشون رقص هیپ هاپ و  رقص برک(برک ..همون رقص مایکل آی لاو یو) رو هم استاده..رقاصیه برا خودش تو عروسیا قرش میده خفن...خوب..ایشون توی فیلماش سعی میکنه حالت نمایشی بودن مبارزات رو کم کنه و بیشتر واقعیتر ضربه ها رو نشون بده و توی فیلماش به شکل همزمان از چندین سبک و روش مختلف استفاده میکنه..مثل کشتی..بوکس..جودو..ووشو..کونگ فو...ام ام ای...و خیلی چیزای دیگه...دانی ین واقعا وختی مبارزه نشون میده تو فیلماش یه روح خاص دارن مبارزه هاش...انگار فشار و حس ضربه رو من حس میکنم...ایشون یه صورت مردانه و یه ذره بالاتر از معمولی داره..بنظر من صورت یک آدم زحمتکش و مهربون رو داره...اون زیاد میخنده و خوش اخلاقه...توی یکی از فیلماش خودش و حریفش موقه فیلمبرداری مبارزه واقعا موقه مبارزه از یه بلندی پرت میشن..کارگردان میبینه همچین بدم نشد..اون صحنه سقوط رو از فیلم حذف نمیکنه...همه فیلمای ایشون رو دیدم...بارها دیدم...ولی از بین همشون فیلم (kung fu jungle) یا ..جنگل کونگ فو...رو دوسش دارم...ترجمه یا زیر نویس فارسیشو پیدا نکردم...فک نکنم باشه...ولی ازونجا که انگلیسی یه بابا نان دادی بلدم میتونم حدس بزنم موضوع فیلمش درباره یه استاد شائولین تندرو و متعصب و البته بلانسبت شما روانی هستش که تصمیم میگیره چند استاد شائولین دیگه رو که سعی دارن بعضی فنون شائولین رو به مردم عادی یاد بدن توی مبارزه تن به تن بکشه...چون اعتقاد داره اسرار شائولین نباید از شائولین خارج بشه...چهارتاشونم میکشه..بدجورم میکشه...ولی دانی ین رو موفق نمیشه بکشه و از دانی ین شکست میخوره...هردوشونم قبلا توی شائولین همکلاس بودن...اون دشمن دانی ین توی فیلم واقعا انگار یه شیطانه...خیلی فیلمش قشنگه...البته بگم..زیادم موضوع فیلمشو مطمئن نیستم خدا منو ببخشه اگه اشتباه کرده باشم..چیزی که خودم متوجه شدم رو گفتم...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم..مرسی

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 17 آبان 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

مزاحمت ناموسی

ما را از شیطان نجات بده

(آرین...عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه...چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب..زود شروع کنم که زود تموم بشه..خوب..یه شبی بود که ساعت حدودا دیروقت بود...یازده بیشتر بود فک کنم...یه شب احیا بود که عموجان رفته بود مراسم احیا...قبول حق ایشالله...خوب...کلیداشو یادش رفته بود ببره...بعدش من با موتور کلیداشو بردم براش...یه مسجدی بود که دور بود از خونمون...اصن کلا توی یه ایالت دیگه بود انگار...هی میرفتیم نمیرسیدیم...گفتم نمیرسیدیم چون آرین هم باهام بود...سر کوچه بود اونم جول شد دنبالم...خلاصه...کلیدا رو دادم عموجان ...موقه برگشتن که هیچ...خوب..باید آرین رو پرت میکردم دم خونشون دیگه...خیابون خونشون یه سرازیریه...ولی سرازیری ناجور نیست...یه شیب بهتره بگم...منم اول شیب خیابون موتور خاموش کردم تا اینجوری خاموش برسیم دم خونشون...خوب..داشتیم خاموش تو سرازیری میرفتیم...یه خانوم میانسال کنار خیابون داشت خرامان خرامان راه میرفت...ما بی صدا بودیم اونم حواسش به ما نبود...دیدین بعضی وختا خانومای چادری یه ذره چادرشونو باز میکنن راه میرن...که از پشت سر شبیه بتمن میشن یه ذره...خوب...اصن حواسش به ما نبود...مام بی صدا..آقا از کنارش رد شدیم یوهویی ما رو دید ترسید...انگار خیلی ترسید چون جیغ زد...منکه اصلا برنگشتم نگاش کنم آرین هم همینطور...خوب..ادامه دادیم تا دم خونه آرین اینا...ولی خدایی خندمون گرفته بود به صحنه ای که اتفاق شده بود...خدا ما رو ببخشه...آخه دست خودمون نبود خنده دار بود دیگه...خوب..فردا شد..هیچی نشد..عصر بود که زنعمو از بیرون اومد خونه...یعنی قبل از اینکه خودش بیاد جیغ مافوق صوتش اومد...((هانیییییییییییییی....چیکار کردین تو و اون رفیقتتتتتتتتتتتتتت))...من...(چی؟..با کدوم رفیقم؟..من رفیقام همشون حبس بی ملاقاتن)...زنعمو..(زهرمارررررر...مرضضضضض..همون که دوقلوئه ..زبون درازه)..من..(آهان..آقا آرین..امروز اصلا ندیدمش)...زنعمو..(امروز نه..دیشب)...من..(هیچی بخدا)..خلاصه بعد کلی جر و بحث فهمیدم که اون خانومه مارو شناخته و درومده به زنعموجان گفته که پسرت با دوستش دیشب با موتور یوهویی رفتن پشت سرش ترسوندنش هی جیغ زدن براش اذیتش کردن ..خلاصه نصف شب بدجور مزاحمش شدن...منم خداشاهده هرچی راستشو میگفتم قبول نمیکردن که نمیکردن...خلاصه...فرداش با آرین حرف میزدم..(آرین... عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه ..چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)..آرین گف(برو بینم...بابای من پس گردنی که میزنه برق از چشای آدم میزنه بیرون...فک کنم دارم قطع نخاع میشم)....خوب..کتکا رو که خوردیم هیچ...همه دوستامون با همسایه ها شنیده بودن...من و آرین هم دیگه هیچ...چیکار میتونستیم کنیم...ولی خداشاهده اصلا اونجور نبود که خانومه تعریف کرده بود...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 3 آبان 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

سعه صدر مانی

ما را از شیطان نجات بده

آقاهه اصلا آتیش گرفت از عصبانیت...

سلام دوستای عزیزم...خوبین؟...خیلی خوب...پارسال بود ...یه روز صب بود که میخواستم برم مدرسه...مثل همیشه مانی منو میرسوند مدرسه...البته یه بوق دم در خونه زاگرس اینا...بعدش زاگرس میومد اونم با ما...مثل همیشه...خوب..زاگرس اومد سوار ماشین شد که دیگه مانی ببردمون مدرسه...هر وخت میخام مانی رو اذیت کنم بهش میگم..بااین هیکل و ادعات تازه شدی راننده شخصی من...اصلا آتیش میگیره...خوب...میخواستیم بریم دیگه که یه آقایی که همسایمون هستن ..یعنی از سمت راست دو سه خونه ازمون فاصله دارن...سنشم دو سه سال از مانی بزرگتره...خوب..دیدیم داره میاد سمتمون...به مانی گف..(چند لحظه بیا بیرون کارت دارم)...مانی که کلا دکترای شر شناسی داره...گف(این مثل اینکه اول صبی کتک میخاد..شما همینجا بشینین اصلا بیرون نیاین مخصوصا تو هانی)...من و زاگرس شدیم استرس...رفت بیرون از ماشین آقاهه رو گف(بفرما آقای فلانی)...آقاهه گف(ببین تا حالا ما کسی به ناموسمون نگاه بد نکرده)...مانی گف(اگه نمیگفتی فک میکردیم فقط ما اینجوریم)..آقاهه عصاب شد گف(زنم گفته تو بعضی وختا میای پشت بوم خونه ما دید میزنی زنمو)...مانی گف(حتما اشتباهی شده من اصلا پشت بوم نمیرم)...آقاهه گف(نه..زنم اشتباه نمیکنه میگه تو رو چندبار دیده پشت بوم)..مانی یه کم قیافشو بی تفاوت کرد گفت(من زنتو دیدم چیز مالیم نیس که کسی بخاد اصن نگاش کنه ..صرف نمیکنه)...من و زاگرس که داخل ماشین بودیم خندمون گرفت..آقاهه اصلا آتیش گرفت از عصبانیت..گفت(تو بی آبرویی تو نجسی)...مانی خیلی آروم باهاش حرف میزد و سعی میکرد آرومش کنه...منکه از اینهمه سعه صدر مانی تعجب کرده بودم...نمیدونم سعه صدر یعنی چی دقیق ولی میدونم یه چی تو مایه های صبر و ایناس...آقاهه رفت..مانی اومد داخل ماشین...اولین بار بود مانی موقعیت دعوا داشت ولی دعوا نکرد....راه افتادیم...توی راه که داشتیم درباره آقاهه حرف میزدیم مانی گف..(بین خودمون بمونه پسرا ولی من میدونم کیه میره پشت بومشون)...جولو زاگرس نگفت...شب که شد بهم گفت...چش چرونه قصه ما پسرخاله خوده اون آقاهه بود...آخه مانی آمار همه منطقه رو داره...منم که کاری نکردم فقط چند روز بعد روی یه کاغذ چند جمله نوشتم...(((سلام...رفتار پسر خاله محترمتونو چند روز زیر نظر بگیرین..محله ما محله خوشنامیه..خوب نیست بدنام بشه..ممنون)))...بعد انداختم خونشون...چند روز بعد مانی خبر دعوا و کتک کاری اون آقاهه و پسرخالشو که دقیق خونشون پشت به پشت هم بود رو برامون تعریف کرد...ولی من نفهمیدم چرا اون خانومه فک کرده بود مانی میره پشت بومشون؟؟..خوب دیگه..جوابش مهم نیست...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 29 مهر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

در کمند اهریمن 12(شیطان شب)

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین که...خیلی خوب...یعنی الان اینقد حال ندارم که نگو و نپرس...اصلا بی حوصله شدم عین سیر و سرکه...خوب...ولی پیش خودم گفتم هانی بیا الان که خیلیه خیلیه خیلی بی حوصله ای بنویس ببین چطور میشه...خوب...قبلا براتون از خواب دیدنام نوشتم...که گفتم خیلی خوابای طبیعی میبینم عینه عینه واقعیت...حالا من تو این خوابام چندتا شخصیت ثابت دارم که هرکدومشون بعضی وختا سروکلش پیدا میشه...کلا توی خوابای من...چهار شخصیت ثابت هست...بیکارن دیگه...خوب..دوتاشون بد و ترسناک هستن...اونا هیچ...یکیشونم شخصیت خوبیه...اونم هیچ...ولی یکیشون که خیلی برام عجیب و جالبه یه شخصیت خنثی هستش...الان میگم واستون...حدود شیش هفت سالم بود که اونو توی خوابام دیدم...رنگش عین همین عکس زیبا و دل انگیزیه که زدم اول آپ...اندازش به اندازه کف دست خودمه...یعنی کف دست که میگم یعنی طول انگشتامم باید حساب بشه...اون یه سوسک دسشوییه...ولی کلی بزرگتر از بقیه سوسکائه....من دفه های اول که میدیدمش فک میکردم واقعا واقعیه و حمله میکردم که بکشمش...با دمپایی میزدمش هیچیش نمیشد...با سنگ میزدم همینطور...هرکاری میکردم نمیمرد...هنوزم حرصمو درمیاره...چندبار با ماشین رفتم سرش بازم نمرده ...تازه از ماشین بالا اومد ...اومد داخل ماشین...توی خواب البته میگم هااان...توی خواب بعضی وختا میبینمش...ببینین ..من یه عادتی دارم سه سوت واسه جونورا و حیوونا اسم انتخاب میکنم ولی واسه این سوسکه هنوز اسمی انتخاب نکردمه...همین اسم شیطان شب رو هم همین الان واسه آپ نوشتم...ربط چندانی با سوسکه نداره...خداییش آزاری برام نداره...حمله بهم نمیکنه...فقط خودشو بهم نشون میده ...این منم که آزار دارم میخام هرطوریه بکشمش آخه رابطه منو با سوسکای دسشویی میدونین که...خیییییییییلی ازشون بدم میاد...همیشه هم میزنم میکشمشون...ولی این یکی که توی خوابامه رو نمیتونم بکشم...یعنی میزنمش...میسوزونمش...لهش میکنم...هر بلایی بگی سرش درآوردم ولی نمیمیره که نمیمیره...خوب...یعنی دوستای خوبم...بنظر شما این سوسک گنده که اصلا نمیمیره از کجا اومده توی خوابای من؟...اصلا حرف حسابش چیه؟...اصلا از کجای ذهنم میاد یا کجای ذهنم قرار داره...؟...واقعا نمیدونم...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 22 مهر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

رادیوی ماشین

به نام خدا و فقط به نام خدا

سلام دوستای خوبم...عزاداریاتون قبول ایشالله...خوب...میخام درباره یه مقایسه براتون حرف بنویسم....مقایسه چندتا آدم بسیار بسیار بسیارخوب...نمیدونم شاید ..ممکنه...بازم میگم شاید..بعضی وختا به ذهنتون رسیده باشه که امام حسین چه کار بزرگی انجام داد...پس چرا بقیه امامان عزیزمون کاری شبیه اون انجام ندادن...؟؟...این سوال برای خیلیا پیش اومده...برای منم همینطور...آخه اونوقت یازده تا عاشورا داشتیم...خیلی خوب...بچه ها همه امامای عزیزمون مثل هم هستن...از همه لحاظ...ولی یه چیزی فقط هست که باعث تفاوت ظاهری و رفتاری ایشون میشه...همش یه کلمس...(((شرایط)))...هر امام بزرگوار توی یه دوره متفاوت با بقیه اماما بودن...یعنی همشون درواقع یک مسیر رو دنبال میکردن...ولی با یازده ظاهر مختلف و یازده شرایط مختلف...یعنی اگه امام سجاد علیهه سلام همون شرایط امام حسین براشون پیش میومد ایشونم همون کاری رو انجام میدادن که امام حسین انجام دادن...یا اگه امام رضا علیهه سلام شرایطی مثل امام علی علیهه سلام رو داشتن همون کارای ایشون رو انجام میدادن...یا اگه امام حسین علیهه سلام در شرایط امام حسن عسکری علیهه سلام بودن همون کاری رو انجام میدادن که امام حسن عسکری انجام دادن...و اگه بخوام همشونو بیان کنم خیلی طول میکشه...خوب..معنی کلی حرفم اینه که خدانکرده خدانکرده زبونم لال هیچوخت فکر نکنین که امام حسین از امام حسن بالاتر و یا بهتره...یا امام رضا علیهه سلام مقامشون با مقام امام علی علیهه سلام فرق میکنه...نه...نه...امامان عزیزمون همشون امام حسین هستن...همشون امام علی هستن...همشون امام رضا هستن...همشون امام سجاد هستن...همشون کاملا برابر و به یک اندازه عزیز و بزرگوار هستن...خوب...خدا گواهه این مطلب رو از خودم نفهمیدم...دیروز از رادیو ماشین عموجان شنیدم...به همین سادگی...نشنیدم ..درواقع گوش دادم...این دوتا با هم فرق میکنه...خوب...اینروزا منو هم دعا کنین که محتاج دعاهاتونم...و...بازم عزاداریاتون قبول...موفق باشید


ادامه مطلب

پنج شنبه 6 مهر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

zombi boy-234

ما را از شیطان نجات بده

..نزدیک بود جوی استیک بازیو بزنم بترکونم دیگه...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین که؟...خیلی خوب...میخام براتون از یه شکست بنویسم که بنظر خودم خیلی جالب بود...نمیدونم اسم بازی آنلاین فور هانر رو شنیدین یا نه...فقط کسایی میدونن من چی میگم که اونو بازی میکنن...یه بازی آنلاین شمشیریه که سه گروه بربرها...شوالیه ها..و..سامورایی ها...برعلیه همدیگه هستن و مدام با هم جنگ میکنن...منم این بازی رو انجام میدم...این بازی گرافیک بسیار خوبی داره و سبک مبارزش خیلی خیلی شبیه واقعیته...یعنی این نیست که چندضرب بزنی حریفتو بندازی بالا بندازی پایین تا بکشیش...نه...باید دقت کنی و ضربه های حریفتو جاخالی بدی یا دفاع کنی بعد توی فرصت مناسب بهش ضربه بزنی..بازیکنت هم از فضا نیومده...خسته میشه..نفسش بند میاد ...مثل واقعیته دیگه...یکی از مدلهایی که میتونی انتخاب کنی مدل دوئل هستش یعنی مبارزه تک به تک بدون دخالت هیچکس...حالا شکست من توی همین مدل دوئل بود...خوب...زده بودم واسه سرچ مسابقه...خیلی زود حریف پیدا شد تا تو سر و کله هم بزنیم...من کنسی بودم...kensei...یعنی یه سامورایی که از بچگی فنون مبارزه و جنگ یاد گرفته...یادم نگرفته با کتک یادش دادنه...حریفم یه اوروچی بود..orochi...یعنی یه سامورایی که سریعه و خیلی بی سروصدا و ترتمیز حریفشو میکشه...خوب...کنسی من همینه که عکسشو زدم...سلاحشم نوادچی هستش...همون کاتانای سامورایی ولی مدل بزرگترشه...خوب...مبارزه شروع شد...حریفم بلانسبت شما پپه تشریف داشت منم داغونش کردم...تو این بازی رحم محم نداریم...خوب..من نکشم اون میکشه دیگه...خوب...بازی اول من بردم...بازی دوم...بازم همون حساب...بازم من بردم...بعدش دیدم حریفم بیچاره اصلا بلد نیست...ولی عجیب درجه اونم مثل من بیست و سه بود...ولی نمیتونست منو حتی یه راند هم شکست بده...دیگه هی میباخت هی بازم آمادگی مبارزه اعلام میکرد...منم نامردی نمیکردم فقط میزدمش...سبک مبارزه منم اینه که فقط جاخالی میدم...اونقد اینور اونور میکنم اینقد دور میدم دور حریفم تا کلافه میشه...اکثر حریفام وسط بازی لفت میدن چون واقعا خودم که خودمم از بازی خودم گیج میشم چه برسه به اونا...خوب...هرچی من میبردم بازم اون حریفم درخواست مبارزه میداد...(((هی پسر لفت بده بابا حوصلم سررفتتتتت)))...نه ..اصلا تسلیم بشو نبود که نبود...خدا شاهده...رسول خدا ناظره که داشتم دیونه میشدم از دستش...بیشتر از پنجاه بار مبارزه کردیم همشونو من میبردم...آخرش دیگه حوصلم سررفت...نزدیک بود جوی استیک بازیو بزنم بترکونم دیگه...بالاخره هیچ...سلحشورتون که من باشم لفت داد...خسته شدم دیگه..ای بابا...عجب گیری افتادیم...رفتم آشپزخونه شیر آب باز کردم سرمو گرفتم زیرش...اصلا داغ کرده بودم...خلاصه..وختی حالم بهتر شد دوباره برگشتم تا بازم دوئل بزنم...بازم سرچ بازیکن زدم...واااااااااااااااا...بازم همون اوروچی بالا اومد...هیچی دیگه بازیو خاموش کردم تا فردا صب بازی نکردم...هنوزم وختی میخام دوئل بزنم همش مترسم باز اون اروچی بیاد...اسمشم یادمه...((َzombi boy-234)))...خوب..بنظر شما من برنده شدم یا اون بازیکن که اصلا ناامید نمیشد و ادامه میداد...؟؟؟؟...میدونم شما هم باهام موافقین...درواقع کسی برنده واقعیه که ناامید نمیشه...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی...


ادامه مطلب

سه شنبه 21 شهريور 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

سلطان جنگل 2 یا 3 نمیدونم

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حال و احوال؟؟...خوب...بهتره اول از مقایسه  آرواره دو حیوون وحشی بگم...خوب...همه میدونن آرواره سلطان جنگل یا همون شیر خییییلی قویه...خوب صددرصد همینجوریه...جور دیگه ای نمیتونه باشه...ولی یه حیوون دیگه توی جنگل هست که آروارش از شیر قویتره...کفتار...همون حیوونای زشت و واقعا ترسناک که به صورت گروهی زندگی میکنن و گروههای بزرگی دارن...اونها واقعا شکارچیای ترسناکی هستن...خوب...نمیدونم میدونین یا نه...شیرها مخصوصا شیرهای نر به شدت با این کفتارخوشکلا دشمن هستن و ازشون بدشون میاد...در اینمورد منم با شیرها هم عقیده هستم...خوب..موقه درگیری شیر و کفتار فقط یک شیر نر کافیه تا یه گله کفتار قتل عام بشه...مستند حیات وحش دیدم که یه شیر فقط با یک ضربه یا یه حمله کوتاه یه کفتار قوی رو از پا درآورده یا بهتر بگم دهنشو سرویس کرده...خوب...ولی دوستای خوبم آرواره کفتار که قویتره..تعدادشونم که بیشتره قیافه ترسناک و شیطانی هم دارن...تازه بعضیاشون اندازشون از یه شیر هم بزرگتره...پس چرا شیر با این وضع ناامید کننده همشونو داغون میکنه...خوب الان میگم...شیر سلطان بودن و شماره یک بودن خودشو باور داره...این حرف من نیست حرف کساییه که توی روانشناسی حیوانات تحقیق میکنن...وگرنه خیلی حیوون داریم که زورشون از شیر بیشتره..مثل کرگدن...جناب فیل...بعضی ببرها...ولی یه غرش هست توی جنگل که غرشهای دیگه رو ساکت میکنه...غرش شیر...خوب...حالا من از حیوانات مثال زدم چون خیلی به حیوانات علاقه دارم...این داشتن باور از خود درباره انسانها خیلی قویتره..خیییییلی...همه چیز ما...هرچیزی که بگی با این باور رابطه داره...مثل بازنده یا برنده بودن ما..اخلاق ما...رفتار ما..همه چی همه چی...ما کلا با دو نوع باور سروکار داریم ...باورهای منفی و باورهای مثبت...باورهای منفی راحت هستن ولی داشتن باور مثبت از خودمون یه ذره سخت تره...من نمیدونم شما چه باور کلی از خودتون دارین...ولی من اگه باورم نسبت به خودم منفیه بهتره سعی کنم بتدریج مثبتش کنم و اگه مثبته سعی میکنم بیشتر و قویترش کنم...امیدوارم همه باورهای مثبت و خوبی از خودشون داشته باشن...و...ادامه زدم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 4 شهريور 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

بچه سوسول

ما را از شیطان نجات بده

..سوار شد منم گازشو گرفتم...

سلام دوستای عزیزم...خوب...مال خیلی وخت پیش نیست...یعنی خیلی ازش نمیگذره...خوب...مثل خیلی وختای دیگه رفته بودم باغ داشتم برمیگشتم...ولی بقیه مونده بودن باغ من حوصلم سررفته بود میخواستم برگردم...با موتور برگشتم...شبیه این موتور توی عکس نیست ولی کار رو راه میندازه...خوب...داشتم میومدم دیگه...وسطای راه برگشتن بودم اونجا که کانال مصنوعی مرکزی شاخه شاخه میشه...اونجا خیلیا شنا میکنن..ممنوعه هاااا..ولی بازم شنا میکنن...اتفاقا از روی تابلوی شنا ممنوع شیرجه میزنن و کنار تابلوی شستن وسائل نقلیه و فرش و لباسهای شخصی ممنوع هم ماشین و فرش میشورن..خوب..همونجا بودم که دیدم یه پسره ایی داره به شدت و با تمام وجود فرار میکنه...چندنفرم دنبالش بودن...نزدیک من داشت میومد ..داد زد(شیر مادرتتتتتت کمکککککک...به دادم برسسسسس)..منم که زورو...رسید به من بازم میگفت توروخدا و التماس منم گفتمش (بپر بالا)...سوار شد منم گازشو گرفتم..اصلا گاز موتورو چروندم دیگه...عین موشک رفتم...فقط یادمه سنگ پرت میکردن ازمون...ولی به خیر گذشت...الان که فکرشو میکنم میبینم کار احمقانه ای کردمه...خوب..کلی ازشون دور شدیم..گفتمش(حالا چرا دنبالت بودن؟)...یه کم موند گفت(پولامو دزدیده بودن)..منم واقعا متاسف شدم ..بهش گفتم(اشکالی نداره مهم اینه که حال خودت خوبه)...سنش حدود دو سه سال از من کمتر بود یه پسر سیاسوخته بود معلوم بود همش توی آفتاب از خونه میره بیرون...بعدش یه ذره فکر کردم...صب کن ببینم...پولاشو بردن و بعدش دارن تعقیبش میکنن؟؟...یه جوریه قضیه..ازش پرسیدم(چطور میگی پولاتو بردن بعدشم دنبالت کردن ..نمیشه که)..گفت(آهان آهان همینجا خوبه ..همینجا پیاده میشم)..ترمز کردم..پیاده شد .منم پیاده شدم..به حالت جدی بازم سوالمو ازش پرسیدم ..پررو پررو گفت(به تو ربطی نداره برو گم شو تا نزدمت بچه سوسول)...چی؟من کمکش کردم بعدش بهم میگه بچه سوسول؟؟...رفتم سمتش یه مشت زدم تو دلش خم شد گردنشو گرفتم آوردم بالا هلش دادم زدمش زمین...حمله کرد طرفم..یکی دو مشت زد به پهلوهام منم با لگد زدم به پاش ..خلاصه یه دعوای کوتاه اتفاق افتاد ولی کلا من توی دعوا خیلی بهتر بودم...اون هیچی نبود...خوب..دعوا تموم شد..گفتمش..(یا میگی جریان چیه یا برت میگردونم پیش همونا)..خلاصه..افتاد به التماس...بدجور التماس میکرد ..دلم براش سوخت...بچه ها اون پسر پولای اونا که دنبالش بودنو دزدیده بود...وختی داشتن شنا میکردن رفته بوده سر لباساشون و جیباشونو خالی کرده در رفته...گفتمش(احمق میدونی با اینکارت من دیگه تا مدتها نمیتونم ازونجا رد شم؟)..هی میگفت غلط کردم و اینا...نمیدونستم چی بگم...بی خیالش شده بودم...گفتمش(قول بده دیگه هیچوقت دزدی نکنی)..اونم درجا قول داد ..ولی چشاش تابلو بود داره دروغ میگه...من میدونم بازم به اینجور کارای اشتباهش ادامه خواهد داد...اسمشم نپرسیدم و اونو دوست خودم نمیدونم ..به هر دلیلی هم که دزدی کرده باشه بازم اونو دوست خودم نمیدونم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 23 مرداد 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

نجات زمین

ما را از شیطان نجات بده

..بعدش من اونموقه یه سری میزنم نظارت میکنم...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خوب...رفته بودم با دوستام رودخونه شنا...جاتون خالی...همینجور که کنار رودخونه بودم گفتم یه شیرجه بزنم...خوب...زدم...رفتم زیرآب...بازم گفتم یه ذره زیر آب بمونم تا دوستامو تعجب بدم..بازم دوباره گفتم ..بیا برو تهه رودخونه ببین چه خبره اون زیرمیرا...رفتم پایین...بازم پایین...اونقد رفتم که دیگه نور خورشید رو از بالاسرم نمیدیدم...خوب...همینجور داشتم میرفتم پایین که دیدم یه چیزی عین موشک داره میاد سمتم..چی بود؟...یه کوسه بزرگ بود..دنبالم کرد...منم داد زدم..(کوسه مهربون...منم هانییییییی)...کوسه تعجب کرد گفت( تویی؟؟...آقاهانی شرمنده نشناختمت)..گفتمش (اشکالی نداره دوست قدیمی)..خلاصه..دعوتم کرد چایی...منم روشو زمین ننداختم...خوب..احوالپرسی و حرف و داستان..ولی متوجه شدم یه کم ناراحته...دلیل ناراحتیشو پرسیدم..اولش نمیگفت ولی دیگه طاقتش نبرد و بغضش ترکید و با گریه گفت(آقا هانی ..راستیاتش کره زمین ترک برداشته داره نصف میشه اونم درست زیر خونه منه..)..گفتمش( وای ..خوب)..گفت(آقاهانی من زن و بچه دارم..توی اقیانوس هیشکی نمیدونه چطور کره زمینو نجات بده)..منم رفتم ببینم این ترک که کره زمین برداشته قضیش چیه...خوب..دیدمش..آره داشت سیارمون نصف میشد..یه فکری به سرم زد..به رفیقم کوسه مهربون گفتم(یه تیکه چوب بیار)...اونم رفت آورد..بعدش گفتمش(قربون دستت هرچند زحمتت میشه ولی بیزحمت چارتا میخ و یه سنگ بیار)...رفت آورد..منم چوب گذاشتم رو ترک کره زمین با میخ اینور اونورشو کوبیدم بعدش کره زمین به هم وصل شد و سیاره زمین نجات پیدا کرد...بعدش گفتمش به همه اهالی مهربان اقیانوس بگه که همه آشغالاشونو بریزن توی این ترک کره زمین تا پر بشه تا پونصد سال دیگه اصلا همش پر میشه... بعدش من اونموقه یه سری میزنم نظارت میکنم...اونم کلی تشکر کرد اشک در چشمانش حلقه  زد ولی توی آب که اشکاش معلوم نبود..خوب..خدافظی کردم و اومدم بالا سمت خشکی..بالاخره رسیدم روی آب...از توی رودخونه بیرون اومدم..دوستام نبودن...یه تابلو دیدم که روش نوشته بود...(((به گینه بیسائو خوشامدید)))...خوب...ادامه زدم..دوستون دارم..و ..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 مرداد 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

در کمند اهریمن11

ما را از شیطان نجات بده

..همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...من از دست هیولا قایم شده بودم تو اتاقم...اونم هی داد میزد (هانیییی بیاااا بیرونننننن..کارت داااارمممم)...ولی من اصلا بیرون برو نبودم...مگه مغز خر با سس اضافه خوردمه...خوب..مانی همینجور داد میزد که بیا بیرون از اتاق ولی من ..نه..آخه بدجور سربسرش گذاشته بودم..الان میگم..خوب..من توی وسائلم..یعنی راستش تو اسباب بازیام چندین تا ماسک ترسناک دارم..یه دونشو انتخاب کرده بودم بعدش وصلش کرده بودم به یه چوب نسبتا بلند بعدش یه چادرمشکی زنونه اینداخته بودم سرش...واااای..ترسناک شده بود...این مانی ما وختی میره جولو آیینه اینقد به خودش ور میره شونه آرایش میکنه هرکی ندونه فک میکنه دختر ملکه انگلستانن ایشون...خلاصه..یه روز ظهر بود..اونم روبرو آیینه...منم قایم تو اتاق پذیرایی ..وختی حواسش نبود یواش سینه خیز رفتم پشت سرش بعد همینجور که خوابیده بودم رو زمین یواش اون مترسک ترسناکه رو بردم بالا ..جوری که تصویر نحسش توی آیینه بیفته...چندثانیه طول نکشید مانی یه دادی زد که همه تو خونه ترسیدن ...برگشت اصلا منو حواسش نبود فقط عروسکه رو نیگا میکرد فرار کرد رفت تو اتاقش هی جیق میزد...خلاصه..منم قایم شدم تو اتاقم..کلی طول کشید تا دوباره حالش عادی شد..همه خونمون آشفته شده بودن...اونم پشت در اتاقم اومده بود و داد میزد..خلاصه ..مانی که کتکم نزد بالاخره ولی عموجان کتکم زد...پرنسس پدیا آخر شب ازم پرسید (تو که مانی الاغو ترسوندی خودت از جن نمیترسی؟)..گفتمش(من؟؟..بترسم؟؟..ها ها ها..عمرن)...خوب..گذشت...من یه عادتی دارم شبا که همه میخوابن میرم جولو آیینه هی به خودم شکلک در میارم...ولی نه همیشه...بعضی شبا...در یک شب تاریک و ابری و وهم انگیز که همینجوری ضرت ضرت رعد و برق میزد..نه بابا الکی گفتم یه شب خیلی معمولی و آروم بود تازه بیچاره کلیم شاعرانه بود...خوب..همه خواب بودن..منم روبرو آیینه داشتم ادا درمیاوردم به شاهزاده تاریکی..یعنی به خودم...خوب...وسط مسخره بازی بودم که...بسم الله..یا خداااا..او مای گاد..این چیههه؟؟؟...بخخخخدا داشتم سکته قشنگه رو میزدم...یه زن ترسناک..با موهای بلند و سیاه...توی آیینه بود...پشت سرم بود...خشک شدم...فشارم افتاد..نمیدونم شایدم رفت بالا...حالا مهم نیس...خوب..دستای کوچیکی داشت همینجوری خشک واستاده بود منو نیگا میکرد...انگار همین الان از جهنم مرخصی گرفته بود...دسشویی تازه رفته بودم گلاب به روتون وگرنه همونجا پایین تنمو رها میکردم...خوب...(هانی بیدار شو...داری خواب میبینی..این امکان نداره)...ولی نه ..خواب نبود..خیلی آروم برگشتم...همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم..زبونم بند بود...ولی همونجور که بعضیاتون حدس زدین یه موجودی به مراتب خطرناکتر از اون جن دیدم..بله..پرنسس پدیای خودمون بود...همون حقه خودمو زده بود ولی خیلی حرفه ای تر ...اون به جای چوب از یه عروسک استفاده کرده بود و سر اون ماسک ترسناک یه کلاگیس مشکی زده بود...اومد روبروم..گف(قشنگ درستش کردم؟)..حرف که نمیتونستم بزنم که..فقط سرمو چندبار تندتند به علامت بله تکون دادم...دوباره گف(به مادرجان نگی تا حالای شب بیدار موندم)..بازم سرمو چند بار تکون دادم یعنی ....اوکی..خوب..مترسک ترسناکه رو داد دستم خودش رفت تو اتاقش...منم مترسکه رو پرتش کردم فرار کردم تو اتاقم..اینم بخاطر قولی که به پرنسس ملیکا خانوم داده بودم که از پدیا بنویسم...امیدوارم خوشت اومده باشه ملیکاجان ...خوب..نکته اخلاقی چی بگم...آهان..بچه ها پول همه چیز نیست..خیلی چیزا هستن که نمیشه با پول خریدشون..مثلا...حالا....خیلی خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 7 مرداد 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

نقش ادب در زندگی روزمره

ما را از شیطان برهان (ایندفه آخرشو ادبیاتی گفتم)

..یه ذره نیگاش کردم هیکلش گنده بود صرف نمیکرد ادب یادش بدم...

خوب خوب خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...تنبل بی مسئولیتتون اومد..هورااااااا...خوش اومدم...خیلی خوب لوس بازی بسته...ببخشید خیلی دیر دارم مینویسم...وضعیتمو که میدونین دیگه..ببخشید کلا...خوب..میخاستم درباره اون جمله قشنگه که از ملیناجان یاد گرفتم بنویسم...کدوم جمله؟..اگه بخونین متوجه میشین...رفته بودم مدرسه..نمیدونم کلاس تقویتی بود یا امتحان..یادم نیس...فقط میدونم مدرسه خلوت بود..همه آینده سازای این مرز و بوم نیومده بودن..در حد چندتا کلاس فقط اومده بودن که مام جزئشون بودیم...من یه مدتی بود اون جمله که از ملینایاد گرفته بودم توی ذهنم بود عقده شده بود چون موقعیتی که ازش استفاده کنم برام پیش نمیومد...موقه استراحتمون بود...واستادم دم در کلاس خودمون ...هی به شاگردا نیگا میکردم...باید یکی پیدا میکردم که خانوادش ادب یادش ندادن که من یادش بدم...خلاصه...یکی از نزدیکم رد شد..گفتمش(بینجا بینم)..اومد..یه ذره نیگاش کردم هیکلش گنده بود صرف نمیکرد ادب یادش بدم...گف(بفرما)گفتمش(هیچی بابا فک کردم یکی دیگه ای)یه ذره چپ چپ نیگام کرد رفت...بازم چندتا دیگه رد شدن ولی اونی نبود که من میخواستم ادب یادش بدم...بالاخره یکی رد شد که مناسب ادب یاد دادن بود...گفتمش(هوی..بینجا بینم)...گف(من؟)..گفتمش(آره تو..بیا)..اومد گفت(سلام بفرما آقاهانی)..وا اینکه بیچاره با ادبه اسممو هم که بلده...خوب...گفتمش (مثل اینکه خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)..هنک کرد..گف(چی؟؟)..گفتمش(به آدم یه بار میگن..فهمیدی یا بازم بگم)..گف(منکه خدانکرده حرف بدی به شما نزدم)...گفتمش(حرف مفت نزن وگرنه اینقد میکشمت تا بمیری)..یه ذره موند خندش گرفت..گف(خودت میفهمی چی میگی؟)...آهان..حالا شد...گفتمش(به من میخندی؟..من نمیفهمم چی میگم؟..مثل اینکه خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)...گف(متوجه منظورتون نمیشم)..گفتمش(منظورمون واضحه..خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)...گف(یاد بده ببینم چجور میخای یاد بدی)...منم طبق عادت مشت اولیو رفتم تو دلش..خم شد...اومدم گردنشو بگیرم دلم پیچید درد گرفت..نگو اونم مشت زده به دلم...خوب..دعوا شرو شد..لامصب کوچولو موچولو بود ولی زورش خوب بود...دو بار منو زد به دیوار ولی من ذاتا کتک خورم خوبه مقاومتم زیاده..چندتا مشت به سر و کلش زدم..اونم بی جواب نموند اونم خداوکیلی خوب دعوا میکرد..چندتا از بچه ها جدامون کردن من هی داد میزدم (مثل اینکه خونوادش ادب یادش ندادن من باید یادش بدم)...خیلی خوب...دم دفتر بودیم..آقای مدیر وختی دلیل دعوامو ازم پرسید گفتمش(خونوادش ادب یادش نداده بودن من باید یادش میدادم)...آقای مدیر گف(من فلانیو میشناسم خیلی پسر با ادبیه تا حالا بی ادبی ازش ندیدم)..سرتونو درد نیارم من هی یه جمله درمیون این جمله خونوادش ادب یادش ندادن من باید یادش بدمو میگفتم...هیچی دیگه..من مقصر شناخته شدم...اصلا قدر آدمو نمیدونن منو بگو که خونوادشون ادب یادشون ندادن من یادشون میدم..والله...خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...ببخشید دیر آپ زدم..قول میدم ازین به بعد بیشتر بنویسم..قوله قوله قول..قوقولی قوقول...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 19 تير 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد

فردای دیروز

به نام آفریننده دوستیهایمان

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خیلی خوب...دیروز تولدم بود...که دوستای خیلی خوبم توی کامنتاشون حسابی خجالتم دادن...دمشون گرم...من مخلصشونم...خوب...فردای دیروز که امروز باشه تولد دوتا از دوستای خیلی خوبمه...دوتا از دوستای مجازیم...ملیکاخانوم و ملیناخانوم...البته من با چیزایی که تا الان دیدم دیگه فرقی بین دوستای واقعی و مجازیم نمیبینم...از خیلی لحاض تازه دوستای مجازیم بنظرم بهترن...خوب...به قول ملیکاخانوم تولدت مبارک ممکنه کلیشه ای باشه...و این حرف باعث شد سعی کنم یه چیز جدید بنویسم...ولی ازتون چه پنهون همین الان که دارم مینویسم نمیدونم دقیقا چی باید بگم...پس اجازه میدم دستام خودشون انتخاب کنن که چی بنویسن...خوب...بهتره براتون از این دوتا خواهر خوب حرف بزنم...اونها پر از زندگی هستن و پر از انرژی...و هردوشون بزنم به تخته خیلی باهوش...اونا از اولای وبلاگ همراه من هستن و همیشه با کامنتاشون بهم امیدواری میدن...بخدا کلی از موضوعات وبلاگ رو از کامنتای ملیکاملینا درآوردم...بعضی وختا ..یعنی خیلی وختا ..نمیدونم چی بنویسم ولی وختی کامنتاشونو میخونم یه چیزی مینویسن که موضوع برام پیدا میشه...بهم توی کامنتاشون امیدواری میدن...برام کلیپ یا ترانه ..یا انیمه های خیلی جالب پیشنهاد میکنن که ببینم...بهم نصیحت میکنن..و هردوشون بی تعارف بگم آدمای صادق و بامنطقی هستن... من توی وبلاگ دوستای زیادی دارم ..ولی بیشترشون تا حدودی باهام همراه بودن ولی بعدش دیگه رفتن...حالا به هر دلیلی ..امیدوارم همیشه خوشحال و موفق باشن...خوب..ولی ملیکاملینا هیچوقت منو تنها نزاشتن...البته بعضی وختا بخاطر درس یا مسافرت برای مدتی نتونستن بیان که این کاملا طبیعیه..برای منم زیاد پیش میاد...خوب..من واقعا نمیدونم چطور ازین دوتا خواهر خوب تشکر کنم...خوب...ملیکا خانوم و ملیناخانوم...واقعا و از صمیم قلبم بخاطر لحظات خوبی که برام توی این وبلاگ درست کردین ازتون ممنونه ممنونه ممنونم...و آرزو میکنم نه تنها روز تولدتون مبارک باشه بلکه همه روزها و لحظه های زندگیتون مبارک و پر از خوبی ها باشه....خوب...کاش روز تولد همه همه همه شما دوستای خوب وبلاگمو میدونستم و میتونستم درباره همتون حرف بزنم...خوب...ادامه زدم...و ..تولد همه شما هر روزی که باشه مبارک...و...ممنون مرسی تشکررررررررررررررر...هانی هستم...


ادامه مطلب

شنبه 6 خرداد 1396برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content