iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


فردای دیروز

به نام آفریننده دوستیهایمان

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خیلی خوب...دیروز تولدم بود...که دوستای خیلی خوبم توی کامنتاشون حسابی خجالتم دادن...دمشون گرم...من مخلصشونم...خوب...فردای دیروز که امروز باشه تولد دوتا از دوستای خیلی خوبمه...دوتا از دوستای مجازیم...ملیکاخانوم و ملیناخانوم...البته من با چیزایی که تا الان دیدم دیگه فرقی بین دوستای واقعی و مجازیم نمیبینم...از خیلی لحاض تازه دوستای مجازیم بنظرم بهترن...خوب...به قول ملیکاخانوم تولدت مبارک ممکنه کلیشه ای باشه...و این حرف باعث شد سعی کنم یه چیز جدید بنویسم...ولی ازتون چه پنهون همین الان که دارم مینویسم نمیدونم دقیقا چی باید بگم...پس اجازه میدم دستام خودشون انتخاب کنن که چی بنویسن...خوب...بهتره براتون از این دوتا خواهر خوب حرف بزنم...اونها پر از زندگی هستن و پر از انرژی...و هردوشون بزنم به تخته خیلی باهوش...اونا از اولای وبلاگ همراه من هستن و همیشه با کامنتاشون بهم امیدواری میدن...بخدا کلی از موضوعات وبلاگ رو از کامنتای ملیکاملینا درآوردم...بعضی وختا ..یعنی خیلی وختا ..نمیدونم چی بنویسم ولی وختی کامنتاشونو میخونم یه چیزی مینویسن که موضوع برام پیدا میشه...بهم توی کامنتاشون امیدواری میدن...برام کلیپ یا ترانه ..یا انیمه های خیلی جالب پیشنهاد میکنن که ببینم...بهم نصیحت میکنن..و هردوشون بی تعارف بگم آدمای صادق و بامنطقی هستن... من توی وبلاگ دوستای زیادی دارم ..ولی بیشترشون تا حدودی باهام همراه بودن ولی بعدش دیگه رفتن...حالا به هر دلیلی ..امیدوارم همیشه خوشحال و موفق باشن...خوب..ولی ملیکاملینا هیچوقت منو تنها نزاشتن...البته بعضی وختا بخاطر درس یا مسافرت برای مدتی نتونستن بیان که این کاملا طبیعیه..برای منم زیاد پیش میاد...خوب..من واقعا نمیدونم چطور ازین دوتا خواهر خوب تشکر کنم...خوب...ملیکا خانوم و ملیناخانوم...واقعا و از صمیم قلبم بخاطر لحظات خوبی که برام توی این وبلاگ درست کردین ازتون ممنونه ممنونه ممنونم...و آرزو میکنم نه تنها روز تولدتون مبارک باشه بلکه همه روزها و لحظه های زندگیتون مبارک و پر از خوبی ها باشه....خوب...کاش روز تولد همه همه همه شما دوستای خوب وبلاگمو میدونستم و میتونستم درباره همتون حرف بزنم...خوب...ادامه زدم...و ..تولد همه شما هر روزی که باشه مبارک...و...ممنون مرسی تشکررررررررررررررر...هانی هستم...


ادامه مطلب

شنبه 6 خرداد 1396برچسب:,

|
 
تیم ملی بسکتبال

ما را از شیطان نجات بده

...اصلا نود درصد انرژی روانی خودمو از دست دادم...

سلام دوستای گلم ...عزیزای دلم...چه خبرا؟...خوب..شروع کنم برم خاطره تعریف کنم چون احتیاج زیادی به مقدمه نداره...خوب...یه بار داشتم از یه محله ای اطراف محله خودمون رد میشدم که چندتا پسر دم در یه خونه نشسته بود کنار هم...به هم چسبیده نشسته بودن...خوب..من توجهی نکردم...داشتم میرفتم که اونیکه وسط نشسته بود بهم سوت زد گفت(هوی جوجه رنگی)..محل ندادم..بازم صدا زد(هوی تل مل مگه با تو نیستم)...تل مل؟؟...با منه؟؟..(tel mel)..توی شهر ما توی اصطلاحات بی ادبی..تل مل..یعنی بچه خوشکلی که استعداد از خودگذشتی منفی برای همه رو داره..میفهمین که چی میگم...بلانسبت همه ..واقعا معنی زشتی داره که مطمئنم الان همتون متوجه شدین...خوب..بهم خیییییلی برخورد...برگشتم رفتم سمتشون...هم سن خودم بودن از پسشون میتونستم بربیام..واستادم بالاسرشون اونام بلند نشده بودن...گفتمش ..(چی گفتی؟)...گفت..(گفتم تل مل)...گفتمش..(تل مل خودتی با همه اعضای خونوادت)...جاخورد..فک نمیکرد اینجوری بهش بگم...میدونستم تهش دعوا میشه کاملا آماده بودم...بعدش اون پسره که بهم حرف بد زده بود بلند شد...واااااااای...این چه وضعیه...قدش خیلی بلند بود...سنش اندازه من بود تقریبا ولی خیلی بلند بود...هر چی نگاش میکردم تموم نمیشد..نمیرسیدم تهش...بخدا کف سرم تا زیر سینه اون بود...اصلا نود درصد انرژی روانی خودمو از دست دادم...وختی نشسته بود قد بلندش معلوم نبود ولی وختی بلند شد معلوم شد چقد قدش بلنده...انگار عضو تیم ملی بسکتبال بود...خدایا اینو چیکار کنم...خوب..دو قدم جلو اومد..منم عقب نرفتم..برعکس دو قدم جلو رفتم که خیلی نزدیکش بشم...چون عمومش ناصر یادم داده اگه با یه بزرگتر یا یه قد بلند دعوام شد سعی کنم نزدیکش بشم که نتونه درست از دستاش استفاده کنه...توضیحش مفصله...این نکته ضعف قد بلندای عزیزه...خوب..گفت(اینی که گفتی یه بار دیگه بگو)..گفتمش(مثه اینکه خیلی خوشت اومده از حرفم)...گفت(مثل اینکه بدجور کتک میخای)..گفتمش(حال و روز تو که بدتره)..خلاصه داشتیم ازین ضرت و پرتا میگفتیم که آرین آریا و زاگرس و دوتا دیگه از بچه ها پیچیدن تو اون محله...گل از گلم شکفت ادعام خیلی رفت بالا...هل دادم به سینش گفتمش(گول لنگاتو خوردی مثه اینکه زرافه هم لنگاش درازه)...بعدش دیگه مراسم دعوا شروع شد...ولی زیاد طول نکشید دوستای من منو گرفتن دوستای اونم اونو گرفتن که دعوا دسته جمعی نشه...ولی من از رو نمیرفتم هی داد میزدم(ولم کنین تا حسابشو برسم پررو نشه)..ولی بچه ها الکی میگفتم تهه دلم میترسیدم خدایی..خخخخ..خوب..این خیلی خوبه دوستایی داشته باشی که وختی کنارتن از هیشکیه هیشکی نترسی...خیلی حس خوبیه...خوب..ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم ..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 23 ارديبهشت 1396برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن 9

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای خوبم...حالتون خوبه؟...خیلی خوب...همونجور که از اسم و عکس این آپ معلومه ..میخام براتون از شیطان حرف بزنم...نه خوده شیطان...یه شیطان خیلی قدرتمندتر از هر شیطانی...مگه ممکنه شاهزاده تاریکی باشه و از شیاطینها ندونه...نه...نمیشه...خوب..این شیطان که میخام براتون ازش حرف بزنم...باور کنید خطرناکترین و قدرتمندترین شیطان هستش...اون سراغ همه میره...همه جا میره...بلا ازتون دور باشه خیلیا هم دور از جونتون عاشقش هستن...سراغ من؟...من؟...آره بابا ...سراغ منم میاد...بارها و بارها و بارها...سراغ شمام میاد...قبلا اومده ...بعدنم میاد...شاید همین الانم سراغتونه کلا..خخخخخخ...این هیولا اونقدر قوی و بد ذاته که حتی سراغ شیطان اصلی هم میره و اونو هم وسوسه میکنه...کارشم خوب بلده...خوب...حالا میخام اسمشو براتون بگم...ولی نترسین...خوب..((تنبلی))...آره...تنبلی...همین تنبلی خطرناکترین اهریمنه...اون نه تنها جلوی کارای خوب رو سعی میکنه بگیره بلکه اونقد تاریکه که حتی جلوی کارهای بد رو هم سعی میکنه بگیره...هیچکس از دستش راحت نیست...بنظر من ..یعنی توی تخیلات من ایشون شبیه یه حباب گندس که رنگی نداره...مثل شیشه...و مثل ژله حرکت میکنه و خیلی آروم راه میره...بعدش وارد بدن کسی میشه و جون و انگیزه طرفو میگیره تا اونو از حرکت سمت مسیرش منصرف  کنه...خوب..نگین تا حالا سراغتون نیومده که باور نمیکنم ناموسن...ولی..اینم نیست که کسی واقعا خسته باشه و استراحت کنه بگیم تنبلی گرفتشه...نه..تنبلی یعنی بتونی کاری رو انجام بدی ولی انجامش ندی یا خوب انجامش ندی...یا عقب بندازیش...این تنبلیه...وگرنه آدم باید استراحت داشته باشه...خوب...خدای عزیزه عزیزه عزیز برای شکست دادن یا دور کردن این هیولای بسیار خطرناک به ما یه هدیه هایی داده که میتونیم ازشون کمک بگیریم...اولیش اراده هستش...که البته اراده قویترین قدرتیه که خدای عزیزه عزیز بهمون داده...خوب..بعدش...هدف...که بستگی به خودمون داره...بعدش ورزش...من ورزش خیلی دوس دارم ولی متاسفانه تازگیا ازش تا حدود زیادی محروم شدم...در جریانش هستین دیگه...ولی من همه ورزشکارای دنیا رو دوسشون دارم...خوب..بعدش چیزی که خودم پیدا کردم...چندتا نفس عمیق و مثبت...اینو خودم فهمیدم...خوب...شاید شمام دونسته باشین...لطفا اگه کسی روش دیگه ای بلده به منم یاد بده..ممنون میشم..خوب...مطلبم تهش درومد دیگه فک کنم..خخخخخ...خوب...عاشقانه دوستون دارم...ادامه زدم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 15 ارديبهشت 1396برچسب:,

|
 
بیداری

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای خوبم....ایندفه خاطره نمیخام بنویسم...ترول نمیخام بزنم...حرفایی که بنظرم خوب یا جالبه نمیخام براتون بنویسم....ایندفه میخام درباره چیزی که شاید تا حالا متوجه شده باشین بنویسم...دلیل اینکه خیلی مدته که خیلی خیلی کم آپ میزنم...خوب...راستش من آدمیم که اصلنه اصلنه اصلا اهل آه و ناله و این چیزا نیستم...ولی الان لازم شده یه چیزایی رو درمورد خودم براتون تعریف کنم...یه تعریف سطحی...خوب...نمیدونم میدونین که من مشکل بی خوابی خیلی شدید دارم یا نه...خوب...یعنی از وقتی که خودمو میشناسم این مشکل رو داشتم...دیگه بهش عادت دارم...یعنی عادت داشتم...الان دیگه عادت ندارم...یعنی چطور بگم...الان توی این چند مدت خیلی شدید شده...یعنی حالت بیماری جدی بودن خودشو داره نشون میده...واقعا سخته...یعنی اگه میخایین یه ذره درک کنین که من چه حالتی دارم باید سعی کنین بیست و چهار ساعت یا بیشتر هیچی نخوابین...بعدش حدود پونزده دیقه بخوابین...بعدش دوباره بازم نخوابین تا بیست و چهار یا چهل وهشت ساعت بعد...واقعا فکرشم سخته؟...من همیشه اینجورم...خیلیا راه هایی برای بهتر شدن حالم پیشنهاد میدن...دکترها دارو و رژیم غذایی میدن...درمان با شوک خفیف الکتریکی به مغز انجام میدن...عکسبرداری میکنن...ولی هیچ فایده ای نداره...خیلیا بهم چیزایی رو پیشنهاد میکنن که طبیعی به نظر میاد..مثلا میگن...هانی دراز بکش چشماتو ببند به چیزی فکر نکن اونموقه خوابت میگیره...یا میگن خودتو بزن بخواب وانمود کن که خوابی اونموقه خوابت میاد...و خیلی حرفای دیگه...ولی هیچکدوم اینا اثری نداره...هر دکتری بگی بردنم...هرکاری بگی کردم...هر رژیمی که بگی استفاده کردم...ولی اصلا جواب نداده...خوب...الان دیگه همه این درمانها و پیشنهادای دیگران رو بصورت غیر ارادی یه جور توهین به خودم میدونم...ولی اونا مقصر نیستن...خودبخود اینجور برداشت میکنم دست خودم نیست...الان تا بلند میشم جولو چشام سیاهی میره...بعضی وختا زمین میخورم...بعضی وختا سرگیجه های خیلی ناگهانی و شدید بهم دست میده که میخورم زمین...وختی حرف میزنم زیاد زبونمو گاز میگیرم...البته اگه حال حرف زدن داشته باشم...خیلی زود عصبی و بی حوصله میشم..وسائل خودم یا دیگرانو پرت میکنم...دست خودم نیست چون کلافه میشم....مدرسه رفتنم که دیگه یه خط درمیون شده...و خیلی عوارض دیگه...این دلیل خیلی کم آپ کردن منه...ولی خوب...تصمیم گرفتم سعی کنم بیشتر و بهتر آپ بنویسم...و مینویسم...قول میدم...گور بابای هرچی مریضیه..خودمونو عشقه...خوب...دوستای خوبم قدر سلامتیتونو بدونین..هرچند هیچکس بطور کامل سلامت نیست و هرکسی بهرحال یه مشکلی داره...ایشالله که همیشه سلامت باشین...ادامه زدم...و...


ادامه مطلب

دو شنبه 4 ارديبهشت 1396برچسب:,

|
 
هزاردستان

به نام آنکه هرچه می آفریند زیباست

یعنی اصلا زمین نمیزاشته پاشو....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خوشین؟...سلامتین؟...خیلی خوب...بچه ها اگه بین حیوونا سگ از همشون وفادارتره و بهتر با آدم دوست میشه از بین پرنده ها..بلبل..از همه وفادارتره و با آدم دوست میشه...جدی جدی عاشق میشه و دیونه اطرافیانشه...بلبل یه پرنده گرمسیریه و بنابراین توی شهر ما زیاد پیدامیشه...یه پرنده بسیار بامزه و دوست داشتنیه که اگه خونواده ای یه دونه داشته باشن همشون بلبل رو یکی از اعضای خونواده خودشون میدونن...بلبل یه نوع شخصیت انسانی داره و کاملا شرایط محیط رو درک میکنه...حالا خاطره من...یعنی مال من نیس...همسایه بغلیمون ..داداش جان وحید...یه بلبل دارن...حدود سه سالشه...از وختی خیلی جوجه بوده آوردن بزرگش کردن...مثلا وختی میرن مهمونی که چند روز طول میکشه میزارنش خونه ما...وای که چقد دوسش دارم...بلی..(boli)...اسمشو گذاشتم...خودمونیه همون بلبل هستش...خیلی شیکموئه...وای خدا...خیلی دوسش دارم..یعنی هممون دوسش داریم...حالا یکی از بامزه بازیاشو براتون تعریف میکنم...از زبون من نیست..داداش جان وحید تعریف کرده...خوب...یه روز میبینن که این boli...همش یه پاش بالا بوده جمع بوده زیر بدنش...آخه پرنده ها همشون موقه استراحت یه پاشونو جمع میکنن زیر بدنشون...ولی این کار boli...یه کم غیرعادی بوده...خوب..یعنی اصلا زمین نمیزاشته پاشو...وحید میگه...وختی می خواسته ازین میله بپره اون میله بازم یه پایی می پریده...وحید میگه نگرانش شدیم...غذایی که دوس داشته براش گذاشتیم همینجوری مظلوم نیگاش کرده ولی نخورده...قند...قند خیلی دوس داره...و همینطور انواع سبزیجات...دیونه این دو غذا هستن بلبل ها...هی سوت زدیم براش...دورش جمع شدیم هیچی حالش عوض نشده و ساکت فقط نیگامون کرده...نگرانش شدیم..یعنی پاش چش شده...پشه زدشه؟...سرما خورده؟...مریضی گرفته؟...پاش شکسته؟...خلاصه...وحید میگه دیگه خواستیم ببریمش دامپزشکی...خوب..میگه ظهر که رفتم تو حیاط بلبل حواسش به من نبوده و داشته غذا میخورده و بپر بپر میکرده و خوش میگذرونده کلا...پیش خودم گفتم اینکه داشت میمرد...چطورشد خوب شد...میگه این بلبل خیرندیده تا برگشته منو دیده..زود نشسته رو میله یه پاشو جمع کرده زیربدنش باز خودشو مظلوم گرفته...وحید میگه اینقده به این بلبل خندیدم که نگو...این نیم وجبی همه مارو فیلم کرده بوده داشته سرکار میزاشتمون...اصلا هیچیش نبوده...خوب...تموم شد...من و این boli..خیلی با هم رفیقیم..همیشه براش از توی حیاط خودمون سوت میزنم اونم جواب میده...اصلا صدامو که میشنوه میزنه زیر سوت...بلبل ها چندین نوع دارن..بلبل عراقی...همینا که توی استان ما هستن...دو گونه هستن..بلبل انجیر و بلبل خرما....بلبل هزار(hazar)...هم هست که کوچیکه و زشته و اهلی بشو نیست به هیچ عنوان....ولی خیلی خیلی خیلی قشنگ سوت میزنه...کلا بلبل یه پرنده بهشتی هستش...اونها معمولا بین پانزده تا بیست سال عمر میکنن...و خیلی هم شجاع هستن و پرنده ای هستن که بصورت گروهی به مارها حمله میکنن و ضربه نوک قوی دارن من امتحان کردم با boli..واقعا نوک محکمی دارن..و حس ششم قوی دارن..پنج دقیقه قبل از اومدن یکی از افراد خانواده از بیرون..متوجه میشن و شروع به زدن سوت خوشامدگویی میکنن...و این پرنده به نام ..هزاردستان و شاهزاده بلبل هم معروفه...خوب...خیلی مخلص همتون هستم...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم ..ادامه ترول زدم...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 16 فروردين 1396برچسب:,

|
 
اسمشو خودتون انتخاب کنین

ما را از شیطان نجات بده

یعنی یه پرشایی میکردم که بیا و ببین...

سلام دوستای خوبم...اول از همه سال نو مبارک...امیدوارم سال جدید براتون یه سال توپ و پر از چیزای خوب باشه...خوب...چند روز پیش با خانواده و فامیل رفته بودیم کوه...همین اطراف شهر خودمون..جاتونم حسابی خالی...خوب...نمیدونم روز چندمش بود فقط میدونم روز اولش نبود...من و چندتا از بچه ها و چندتا از بزرگترا رفته بودیم بالای یه کوه...کوه زیاد بلندی نبود همینقد بود که بالا رفتنش حدود بیست دیقه طول کشید..ولی پایین اومدنش برای من خیلی کمتر...الان اگه ادامشو بخونین متوجه میشین چرا...خیلی خوب...موقه برگشتن یعنی پایین اومدن از کوه شد ..یه دامنه با یه شیب مناسب برای قدم زدن...هممون داشتیم با همدیگه پایین میومدیم...منم که هرچی میدیدم میموندم و میخواستم بهش کنجکاوی کنم...نمیدونم هرچی..سنگ..درختچه...پروانه...ازین چیزا دیگه...من کلی از بقیه عقب موندم...ولی میرفتم همراشون...دیدم یه کمی ازشون جا موندم...شیب کوه هم ملایم بود...پیش خودم گفتم خوبه بدوئم تا زود برسم بهشون...چون نمیدونم کدومشون بود هی داد میزد..(هانییی بیااا دیگههه)...اولش که دوئیدم خوب بود همه چی معمولی بود...ولی دیدم سرعتم داره همچین بگی نگی بیشتر میشه...محل ندادم به مسئله...ولی دیدم قضیه جدیه...وای وای وای...نمیتونستم جولوی دوئیدنمو بگیرم...اصلا نمیشد ..وقتی سعی میکردم وایسم سرعتم بیشتر میشد...وختی یه وری میشدم میخواستم بیفتم...یعنی فک کنم اگه اینجوری بتونم بدوئم راحت قهرمان المپیک میشم برای کشورم و مردم و خودم و خانواده عزیزم که منو درین راه یاری کردند افتخار کسب میکنم ناموسن...عین باد سرعت گرفته بودم...خیلی لحظه ترسناکیه...نزدیک بقیه رسیدم...داد زدم(یه****** منو بگیرههههه)...اونا تا اومدن ببینن چی شده ..ویژژژژژ عینهو موشک از بغلشون رد شدم...فقط عقلم رسید که مواظب باشم هرجا سنگ یا صخره ای جولوم اومد از روش بپرم...چندبارم سنگ و صخره کوچیک جولوم اومد منم از روشون میپریدم...یعنی یه پرشایی میکردم که بیا و ببین...چون حسابی شتاب داشتم...استخونام داشتن از جا درمیرفتن....نمیتونستم جولو خودمو بگیرم...میدونستم که اگه از ترس داد بزنم تعادلم ممکنه بهم بخوره...منم همش سعی میکردم داد نزنم..ولی خیلی ترسیده بودم...تا رسیدم به یه رودخونه کم عرض که اینور اونورش گل نرم بود...یعنی چیکار کنم خدا....هیچ انتخابی جز دوئیدن نداشتم...رسیدم به رودخونه...فقط یادمه از روش پریدم...همه عرضشو رد کردم مثل پرواز بود...بعدش ضرررتتتت...فرود اومدم اونطرف رودخونه کوچیک...اونطرفشم یه سرعت گیر طبیعی بود...همش گل و لای بود...وختی فرود اومدم...رفتم توی گل دقیق تا قسمت انتهای پاهام...یعنی یه ذره از کمر پایینتر...نمیتونستم در بیام...گیج بودم...بعدش اونام که دنبالم بودن بالاخره بهم رسیدن...اول کلی بهم خندیدن...مانی ازم فیلم گرفت..بعدش مانی و یکی دیگه از توی اون منجلاب تباهی کشیدنم بیرون...کلی هم همه بهم خندیدن...اصلا خوشم نیومد از کارشون من از ترس زهره ترک شده بودم اونا میخندیدن...منم واسه اینکه حالشونو بگیرم الکی تظاهر کردم پام شکسته...تا رسیدیم چادرا همش کول مانی سوار بودم..همه جاشو گلی کردم...بعدش بهشون گفتم الکی گفتم پام شکسته.. هیچیم نیست اصلنم درد نمیکنه..خخخخخخخ....عموجان منو دید گفت..(مگه اینجاها باتلاق هست؟)...خوب...انتخاب اسم برای این خاطره رو بعهده شما میزارم..یه اسم براش انتخاب کنین و بهم بگین......و..ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی..


ادامه مطلب

پنج شنبه 10 فروردين 1396برچسب:,

|
 
غلوم شیخ

مانی را از دعوا نجات بده

(بیام پایین؟؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...اول بگم شرمنده خیلی دیر دارم آپ میکنم...راستش یه کم بی حوصله میشم بعضی وختا...خیلی خوب...این خاطره از خودم نیس...از داداش جان مانی هستش...زود شروع کنم به تعریفش...خوب..این مانی وختی جوونتر از اینی بوده که الان هست بلا ازتون دور باشه خیلی ادعاش میشده...الانم ادعاش زیاده ولی نه اندازه اونوقتاش...بنابرین دعوا زیاد میکرده...کار اشتباهیه...خوب...بدنسازی هم که تمرین میکرده و هیکلش گنده بوده برای همین معمولا توی دعواهای دسته جمعی اونم میبردن با خودشون...آخه قدش بلنده صورتشم یه ذره عصبانیه...ولی دلش دل گنجیشکیه بخدا...خوب...اینا قرار دعوا میزارن با یه گروه دیگه که اونام مثل خودشون اهل دعوا بودن...قرارشونم یه جایی خارج شهر میزارن...خلاصه عین فیلما با ماشین بصورت گروهی میرن تا دعوا کنن...وختی میرسن گروه مقابلشونم میان...بعدش اینا در مقابل هم صف آرایی میکنن...آرایش جنگی میگیرن خیر سرشون...خوب...یه چیز عجیبی اونجا بوده...چی؟..میگم...اون گروه مقابلشون یه لیدر داشتن که سنش کلی از همشون بزرگتر بوده...اون توی ماشین نشسته بوده و بیرون نمیومده...ظاهرا ایشون رو برای موقع ضروری بعنوان سلاح مخفی نهایی با خودشون آورده بودن...مانی میگه...سرش گنده بوده..سیبیلای بزرگی هم داشته...صداشم کلفت و ترسناک بوده...میگه..دیدیمش روحیمونو باختیم...اصلا از ظاهرش معلوم بود هممونو حریفه...افراد گروه مقابل...غلوم شیخ...صداش میکردن...خلاصه...دعوا شروع شده...این بزن..اون بزن...این بخور ..اون بخور...چوب بکش...چوب نکش..فوش بده..فوش بخور...نعره بزن...جیغ بزن...خلاصه خر تو خر میشه و بین دعوا این آقای غلوم شیخ...بعضی وختا با یه صدای مخوف داد میزنه...(بیام پایین ؟؟)...این افرادشم میگن..(نه غلوم شیخ تو همونجا بمون..خودمون بستشونیم)...خوب..بازم توی دعوا داد میزنه..(بیام پایین خونشونو بمکممممم؟؟؟)...اینا میگن..(نه غلوم شیخ اینا ارزشی ندارن تو بزنیشون..خودمون داغونشون میکنیم)....خوب...مانی میگه همش میترسیدیم این اژدها از ماشین نیاد بیرون بکشدمون...خوب..بالاخره دعوا تموم میشه و مانی اینا برنده میشن...بعد از یه دعوای سخت...اونام فرار میکنن...غلوم شیخ میمونه و اینا...غلوم شیخ داد میزنه..(سمت من نیایین نمیخوام خونتون بیفته گردنم)...اینا جرئت نداشتن نزدیک بشن...آخه واقعا ترسناک بوده...مانی هرجوریه جرئت میکنه و میره نزدیک و در ماشین باز میکنه...وای خدای من...غلوم شیخ داد میزنه...(دست بهم نزنین که داغون میشم)..میدونین چرا...خوب..چون ایشون یک آدمی بودن که معلولیت مادرزادی داشتن...دست و پا و بدن خیلی کوچیکی داشتن...پاهاش بهم پیچیده...نمیتونستن راه برن اصلا...فقط برای اینکه سر و کله ناجور و صدای کلفتی داشتن بعضی وختا بهش پول میدادن واسه تبلیغات و جنگ روانی برای دعوا میبردنش....مانی میگه دلمون براش خیلی سوخته و بهش پول دادیم و رسوندیمش خونشون...مانی میگه همه بچه ها رو مجبور کردم دستشو ببوسن...ایشون زن و بچه داشته و برای اونا دست به اینجور کارها میزده....خوب...بچه ها هیچوقت از هیاهوی دشمن نترسین...از تبلیغات منفی نترسین...شما از همه قویتر هستین....و باهوشتر...و البته خوشتیپ تر....ادامه ترول زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 26 اسفند 1395برچسب:,

|
 
old master2

ما را از شیطان نجات بده

با سلام و درود خدمت دوستای خوبم...خوب...یه داستان میخام بنویسم که استاد کاراتم برامون تعریف کرده...جالب بود منم برای شما تعریفش می کنم...خوب..یه ذره میخام رسمی بنویسمش...

روزی استادی پیر به همراه شاگردانش داشتند در مسیری حرکت میکردند...به دیواری رسیدند که فقط یک دیوار بود...خوب...استاد خم شد و یک تکه زغال از زمین برداشت...نه..آن زغال بیخود بود...یک دانه زغال دیگر برداشت...سپس با آن زغال یک دایره به قطر یک آرنج روی دیوار رسم نمود و خطاب به شاگردانش گفت..(از میان شما چه کسی میتواند به این دایره ضربه زده و با مشت آن را سوراخ کند)...شاگردان گفتند..(استاد این کار امکان ندارد و بسیار مشکل است...هیچکدام ما نمیتوانیم این دیوار را با مشت سوراخ کنیم)...استاد گفت(پس امتحان میکنیم)....شاگردان آن استادپیر هرکدام به آن دایره که داخل دیوار رسم شده بود مشت زدند...هرکسی به اندازه قدرت و توانایی خودش ضربه میزد...بعضی ده مشت ..بعضی سه مشت...بعضی هشت مشت...تمام شاگردان بارها به دایره مشت زدند اما دیوار سوراخ نشد...تااینکه استاد به شاگردانش گفت..(دیگر کافیست دست نگه دارید)...همه دستهایشان را نگه داشتند...استاد پیر گفت(اکنون من با یک ضربه این دیوار را سوراخ میکنم)..شاگردان گفتند( استاد این درست است که شما استاد ماهستید اما دیگر پیر شده اید و از قدرت بالایی برخوردار نیستید)...استاد گفت (پس به دقت نگاه کنید)...استاد روبروی دایره که روی دیوار بود ایستاد ..کمی گارت و گورت و غودا غودا کرد و سپس یک مشت به مرکز آن دایره زد...شاگردان در کمال تعجب دیدند که دایره بوسیله مشت استاد کاملا فرو ریخت و دیوار سوراخ شد....آنها بسیار تعجب زده شدند و از استادپیر راز این حرکت را پرسیدند...استاد خندید و گفت(من استاد شما هستم..من توانایی و قدرت و مهارت تمام شما را میشناسم...من به شما اجازه دادم به دیوار مشت بزنید و با حساب قدرت و توانایی هر یک از شما میدانستم چه زمانی دایره روی دیوار از درون ترک خورده و پوک و قابل شکستن میشود ...وقتی دانستم که زمان تمام شدن مقاومت دیوار رسیده است از شما خواستم دست نگه دارید تا خودم شخصا ضربه نهایی را بزنم...این دیوار را شما همگی با هم سوراخ کردید..)....

خیلی خوب...بنظر من که واقعا داستان جالبیه...به نظر من و زاگرس...خوب...آرزوی موفقیت برای تمام اساتید پیش کسوت ورزشهای رزمی و بقیه ورزشها..ادامه ترول زدم...موفق باشید


ادامه مطلب

پنج شنبه 12 اسفند 1395برچسب:,

|
 
فقر قهرخدانیست...امتحانشه

ما را از شیطان نجات بده..مرسی

دوسه تا اسکناس داغون داخلش بود با چندتا سکه که باهاشون بازی میکنه...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...چه خبر؟...چه خطر؟...خوبین؟...خوب...داشتم با عمومش ناصر حرف میزدم..(به منه عاجز کمک کنین..علیلم ذلیلم..بدبختم)...ولی عموناصر فقط میخندید...هیچی..رفتم پیش عموجان...(آقا..آقا...تو روخدا...تو رو به مکه ای که رفتین...بچه صغیر دارم...عیال وارم)...گفت(هانی دیشب بهت پول دادم فک نکنم الان احتیاج داشته باشی...بزار بعدن بهت میدم)...منم باشه....رفتم سراغ داداش جان مانی...گفتمش(آقا من گشنمه ..زن و بچه هام سه روزه غذای درست حسابی نخوردن..تو رو جون عزیزت یه کمکی به منه بدبخت بکن...تو رو خخخدا)...یه کم نیگام کرد گفت..(فعلا هرچی پول تو جیبته بده من...زود باش ..پولام کمه میخام برم بیرون)..د بیا...اگه بمونم اینجا خودمو هم میگیره کارگری..ولش کن بابا نخواستیم...خوب...مامان خاله هم که خونه نبود...زنعموجان هم که حرفشو نزن..به اینجور حرفا حساسیت داره...مونده خواهرجان پدیا...رفتم پیشش...(دختر خوب..دختر قشنگ...ببین..من گشنمه..پول ندارم...)..گفت(گاو تو که الان داشتی غذا میخوردی)..گفتمش(من؟...مطمئنی؟...نه من نبودم..من هیچی پول ندارم)...گفت(هیچی پول نداری؟)..گفتمش(نه عزیزم ندارم..هیچی پول ندارم ..بهم پول کمک کن)...آخی قربونش برم...رفت اون کیفشو باز کرد..وای خدااااا...دو سه تا اسکناس داغون داخلش بود با چندتا سکه که باهاشون بازی میکنه...آورد دادشون به من...گفتمش (وای عزیزم ...اینا رو نگه دار واسه خودت اینا لازم خودت میشه عزیزم)...گفت(تو که ولی پول نداری)...گفتمش(برو از مادرجان بگیر)...اونم رفت سراغ زنعموجان....بعد چند دقیقه جیغ زنعمو جان بلند شد...(مرگ بگیری هانییییییی...این حرفا چیه یاد این بچه میدیییییییی؟؟....من میدونم اینا رو از اینترنت گور به گور شده یاد میگیریییییییی)...وای وای وای...بهتره برم بیرون یه کم بازی کنم تا شرایط آروم بشه....خوب...بچه ها خیلی آدم توی دنیا هست که فقیر هستن..یعنی بدشانسی آوردن که اینجوری شدن....هرکسی که الان حتی اوضاعش خوبه ..بهتره به آدمهای محتاج تا اونجا که میتونه کمک کنه...چون ممکنه خدانکرده یه روزی اونم دچار فقر بشه....ولی من همیشه میگم گدایی دیگه آخرین راه حل برای پاسخگویی به مشکلاته....البته آدم دقیق نمیدونه کدوم فقیر واقعا فقیره و یا نیست..تشخیصش سخت شده...ولی عموجانم میگه آدم بهتره به همه گداها یا فقرا کمک کنه....خوب...بچه ها هیچوقت به انسانهای فقیر آدم بهتره که بی احترامی نکنه...ممکنه اون گدا از نظر شخصیتی و دانایی از خیلیا بهتر باشه....ممکنه اون گدا یا فقیر در آینده خیلی خیلی پولدار بشه ایشالله...و یا برعکس...به انسانهای پولدار هیچوقت بیش از حد احترام نزارین..در حد عادی باید باشه این احترام....چون ارزش آدما واقعا به پولشون نیست...حالا..اگه این نوشته من رو شخص پولداری میخونه ..بهش میگم...(سلام دوست من...من میدونم شما بصورت مخفیانه به فقرا کمک میکنین..آفرین..ولی ازتون خواهش میکنم بعضی وقتها این کار رو جلوی دیگران انجام بدین تا این کار خداپسندانه تبلیغ بشه...ممنون)....خوب...ادامه که زدم...دوستون دارم...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 2 اسفند 1395برچسب:,

|
 
کابوس

ما را از شیطان نجات بده

...اونم چه صدمه ای...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...دیروز من رفتم باغ بعد مدرسه...مانی بود عمومش ناصرهم بود...خوب...اتفاق خاصی نیفتاد...دیگه تا طرفای غروب بودیم....بعدش اونا رفتن...منم یه ذره بیشتر موندم تا دیگه منم با موتور برم خونه...آخه با موتور رفته بودم دنبالشون....آخه خیلی وقته باغ نرفته بودم حسابی دلم میخواست برم باغ سگارو ببینم...یه چرخی بزنم...ولی خیلی سرد بود...خوب...اونا رفتن...منم یه ذره موندم حدود یه ربع...منم راه افتادم نمیخواستم زیاد تنها بمونم....خوب...دیگه وسط جاده باغها بودم که بارون گرفت...یه بارون شدید ناگهانی بود...ولی مهم نبود باید میرفتم...بچه ها اگه خارج شهر یا یه محیط باز بودین و بارون رعدوبرقی زد نمونین یه جا...خطرناکه...خلاصه...عجله میکردم...بعد چشمتون روز بد نبینه..یعنی لحظه بد نبینه....نمیدونم چی شد دیدم رو زمینم....زود بلند شدم...آره...تصادف کرده بودم با یه موتوری دیگه...اونم اونور افتاده بود...سرپیچ ندیده بودمش اونم منو ندیده بود...بارونم داشت میزد...بلند شدم...یه ذره زانوم میسوخت...آقاهه که سوار موتور بود هم افتاده بود زمین...رفتم سمتش...(عمو...عمو..طوریتون که نشده)....وای خدای من..نه...نه...بازم نه...صدمه دیده بود...اونم چه صدمه ای...سرم گیج رفت دیدمش...یه صحنه که توی کابوس فقط آدم میتونه ببینه...به سینه افتاده بود زمین...یعنی پشتش سمت آسمون بود...ولی صورتش سمت بالا بود....صورتش که باید سمت زمین یا سمت پهلو بود...وای خدا...انگار گردنش پیچ صدوهشتاد درجه خورده...یعنی درجا مرده...گردنش الان باید خرد شده باشه که اینجور پیچیده...گریم گرفت...(هانی آدم نکشته بودی که هم کشتی)...نمیدونستم چیکار کنم....بهترین کار فرار بود...ولی نتونستم فرار کنم...همونجا عین بیچاره ها نشستم....حالا من چیکار کنم...گیریم فرار کنم...این صحنه که تاآخر عمر جولو چشمامه...خوب...داشتم نیگاش میکردم...داشتم اتفاقای بدی که ممکنه بخاطر این اتفاق برام بیفته رو تصور میکردم..که...واااا...تکون خورد...ترسیدم...وای بیچاره انگار داره جون میکنه...خدالعنتت کنه هانی...دوباره تکون خورد پاشد نشست...عععععههههههه...تو که مرده بودی که...همینجور که بالاسرش نشسته بودم از ترس عقب عقب رفتم....دیدم چشاشو باز کرد ...زبونم بند اومده بود..(ت..ت...تو...ز..ز..زنده ای؟)...گفت(آخ سرم...چی شده...من چرا اینجوریم)...زرنگی کردم گفتمش (عمو خوردی زمین منم اومدم کمکتون کنم)...تازه فهمید من اونجام...جاخورد گفت(تو کی هستی؟..آدمیزادی؟..پریزادی؟)...گفتمش (هیچکدوم ...عمو من خرزادم ..شماحالت خوبه؟)...گفت(آره خوبم فقط کمرم درد میکنه)...بیچاره لحظه تصادف رو یادش رفته بود...چون خدایی تصادف خیلی ناگهانی بود...بعد پاشد وایساد...بعدش فهمیدم جریان گردنش چی بود...بگوچی بود...خوب...ایشون زیپ کاپشنش خراب بوده بسته نمیشده..بعد برای اینکه باد سرد سوار موتور به سینش نخوره کاپشنشو برعکس پوشیده...یعنی قسمت زیپش افتاده روی کمرش...عقب کاپشنش افتاده جلوی بدنش که باد بهش نخوره تا برسه خونه...هیچیه هیچیش نشده بود...خداروصدهزار بار شکر...همچین بغلش کردم انگار رفیق صد سالمه..انگار دنیا رو بهم داده بودن...خوب...حالش که خوب بود...منم که خوب بودم...گفت(حالا برو خونتون بچه زیاد اینجا بمونی میدزدنت)..د بیا..تیکه هم که میندازه...بعد راه افتادم سمت خونه...و...ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 26 بهمن 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content