ما را از شیطان نجات بده
یعنی یه پرشایی میکردم که بیا و ببین...
سلام دوستای خوبم...اول از همه سال نو مبارک...امیدوارم سال جدید براتون یه سال توپ و پر از چیزای خوب باشه...خوب...چند روز پیش با خانواده و فامیل رفته بودیم کوه...همین اطراف شهر خودمون..جاتونم حسابی خالی...خوب...نمیدونم روز چندمش بود فقط میدونم روز اولش نبود...من و چندتا از بچه ها و چندتا از بزرگترا رفته بودیم بالای یه کوه...کوه زیاد بلندی نبود همینقد بود که بالا رفتنش حدود بیست دیقه طول کشید..ولی پایین اومدنش برای من خیلی کمتر...الان اگه ادامشو بخونین متوجه میشین چرا...خیلی خوب...موقه برگشتن یعنی پایین اومدن از کوه شد ..یه دامنه با یه شیب مناسب برای قدم زدن...هممون داشتیم با همدیگه پایین میومدیم...منم که هرچی میدیدم میموندم و میخواستم بهش کنجکاوی کنم...نمیدونم هرچی..سنگ..درختچه...پروانه...ازین چیزا دیگه...من کلی از بقیه عقب موندم...ولی میرفتم همراشون...دیدم یه کمی ازشون جا موندم...شیب کوه هم ملایم بود...پیش خودم گفتم خوبه بدوئم تا زود برسم بهشون...چون نمیدونم کدومشون بود هی داد میزد..(هانییی بیااا دیگههه)...اولش که دوئیدم خوب بود همه چی معمولی بود...ولی دیدم سرعتم داره همچین بگی نگی بیشتر میشه...محل ندادم به مسئله...ولی دیدم قضیه جدیه...وای وای وای...نمیتونستم جولوی دوئیدنمو بگیرم...اصلا نمیشد ..وقتی سعی میکردم وایسم سرعتم بیشتر میشد...وختی یه وری میشدم میخواستم بیفتم...یعنی فک کنم اگه اینجوری بتونم بدوئم راحت قهرمان المپیک میشم برای کشورم و مردم و خودم و خانواده عزیزم که منو درین راه یاری کردند افتخار کسب میکنم ناموسن...عین باد سرعت گرفته بودم...خیلی لحظه ترسناکیه...نزدیک بقیه رسیدم...داد زدم(یه****** منو بگیرههههه)...اونا تا اومدن ببینن چی شده ..ویژژژژژ عینهو موشک از بغلشون رد شدم...فقط عقلم رسید که مواظب باشم هرجا سنگ یا صخره ای جولوم اومد از روش بپرم...چندبارم سنگ و صخره کوچیک جولوم اومد منم از روشون میپریدم...یعنی یه پرشایی میکردم که بیا و ببین...چون حسابی شتاب داشتم...استخونام داشتن از جا درمیرفتن....نمیتونستم جولو خودمو بگیرم...میدونستم که اگه از ترس داد بزنم تعادلم ممکنه بهم بخوره...منم همش سعی میکردم داد نزنم..ولی خیلی ترسیده بودم...تا رسیدم به یه رودخونه کم عرض که اینور اونورش گل نرم بود...یعنی چیکار کنم خدا....هیچ انتخابی جز دوئیدن نداشتم...رسیدم به رودخونه...فقط یادمه از روش پریدم...همه عرضشو رد کردم مثل پرواز بود...بعدش ضرررتتتت...فرود اومدم اونطرف رودخونه کوچیک...اونطرفشم یه سرعت گیر طبیعی بود...همش گل و لای بود...وختی فرود اومدم...رفتم توی گل دقیق تا قسمت انتهای پاهام...یعنی یه ذره از کمر پایینتر...نمیتونستم در بیام...گیج بودم...بعدش اونام که دنبالم بودن بالاخره بهم رسیدن...اول کلی بهم خندیدن...مانی ازم فیلم گرفت..بعدش مانی و یکی دیگه از توی اون منجلاب تباهی کشیدنم بیرون...کلی هم همه بهم خندیدن...اصلا خوشم نیومد از کارشون من از ترس زهره ترک شده بودم اونا میخندیدن...منم واسه اینکه حالشونو بگیرم الکی تظاهر کردم پام شکسته...تا رسیدیم چادرا همش کول مانی سوار بودم..همه جاشو گلی کردم...بعدش بهشون گفتم الکی گفتم پام شکسته.. هیچیم نیست اصلنم درد نمیکنه..خخخخخخخ....عموجان منو دید گفت..(مگه اینجاها باتلاق هست؟)...خوب...انتخاب اسم برای این خاطره رو بعهده شما میزارم..یه اسم براش انتخاب کنین و بهم بگین......و..ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی..
ادامه مطلب
|