iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


سامورایی ها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین که ایشالله...خوب..اول بگم که اعتراف میکنم که من به سامورایی ها علاقه دارم...ازشون خوشم میاد...خوب..حالا یه داستان ازشون شنیدم که میخام براتون تعریفش کنم...خوب...دوستان البته که اسلام بهترین و کاملترین دینی هستش که خدا بهمون هدیه داده ولی هدف تمام ادیان اینه که آدم به خدا برسه...هر مذهب و دینی که آدم رو به خدا متوجه کنه اون خوبه...حضرت علی علیهه سلام فرمودن ...((هر کسی که با خدا و باوجدان باشد هر دینی که داشته باشد من بهشت رفتن او را تضمین میکنم))...خوب..حالا...همونطور که میدونین ژاپن یه کشوریه که از چند جزیره تشکیل شده...خوب..حالا حتمنه حتما درمورد مغولها شنیدین که چقدر بی رحم بودن و بصورت لشکرهای زیاد و کاملا بی رحمانه حمله میکردن و جز ویرانی و قتل چیزی به جا نمیزاشتنه...تعدادشونم خیلی زیاد بوده...یه بار مغولها به سمت ژاپن میخواستن حمله کنن..از راه دریا...بعدش ساموراییا تعدادشون خیلی از مغولها کمتر بوده...تعداد مغولها پنجاه برابر ارتش ساموراییا بوده...یعنی ساموراییا میدونستن که شانسشون در برابر مغولها خییییلی کم بوده...خوب..رئیس ساموراییا همه ساموراییای ژاپن رو دعوت میکنه جایی کنار ساحلی که مغولها داشتن سمت اونجا میومدنه...ساموراییا هم اختلافاتشونو کنار میزارن و همشون اونجا جمع میشن...چون خوده ساموراییا هم بخاطر تسلط کامل به ژاپن خودشون بین خودشون خیلی با هم گیس و گیس کشی داشتنه...رئیس ساموراییا پیرترین و خداشناس ترین ساموراییه ژاپن رو میگه وایسا...بعدش خودش وایمیسته روبروش بعدش دستور میده ساموراییا به ترتیب درجه همشون از کنار خودش شروع کنن وایسن تا دور پیرترین سامورایی چندین و چندین حلقه انسانی تشکیل بشه...بقیه هم همینکارو میکنن...بعدش رئیس ساموراییا همه ساموراییا رو به شرافتشون قسم میده که شروع کنن از خدا تقاضای کمک کنن...حتی اگه مغولها برسن و شروع کنن به کشتنشون بازم دعاشونو ادامه بدن...اونام میگن باشه...اونا ده روز به این کار ادامه میدن ....تا اینکه مغولها با کشتیاشون میرسن نزدیک ساحل...ولی ساموراییا بازم از خدا کمک میخان و ایمانشونو از دست نمیدن...وختی کشتیای مغولها نزدیک ساحل میشن...یوهو یه طوفانی میشه که اونسرش ناپیدا...یه طوفان وحشتناک...طوریکه همه کشتیای مغولها با خودشون توی دریا نابود میشن بجز عده کمی که اونام درجا فرار میکنن...خوب...دوستای خوبم..وختی آدم دچار گرفتاری بشه واقعا هیچکسه هیچکس جز خدا نمیتونه کمکش کنه...پس بهتره آدم همیشه از خدا تقاضای کمک کنه...خدا همیشه حرفای ماها رو میشنوه...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 بهمن 1396برچسب:,

|
 
نماز

به نام خداوند بخشنده مهربان

...اون به گربه ها غذا میده و براشون اهمیت قائله...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین؟..خوشین؟...سلامتین؟..خوب..ایندفه میخام براتون یه خاطره تعریف کنم که بنظر خودم خاطره خوبیه خدایی...خوب...مامان خاله من سنش بالائه...اون با همه مهربونه و خوشرفتار...خوب..اون توی دوست و آشناهاش چندتا دوست داره که همسن خودشن...حالا یه ذره اینور اونور...یکیشون یه خانومیه که پیرزنه و خودش تنهایی زندگی میکنه بیچاره...نه اینکه بچه هاش نمیخانش...خودش غرور داره و اینجوری میخاد...ایشون یه ذره فراموشی داره..منظورم آلزایمر نیست....مثلا بعضی وختا چیزا یادش میره...خوب..مامان خاله من بعضی وختا میره خونش...اون هوای آشناهای قدیمیشو داره و تا اونجا که میتونه بهشون رسیدگی میکنه...منم بعضی وختا میرم باهاش...اصن خونشون که میرم یه آرامشی داره اونجا...اون به گربه ها غذا میده و براشون اهمیت قائله..مثل مامان خاله من که به گنجشکا غذا میده...یه دفه جادوگر نباشن اینا...توبه توبه..خدا منو ببخشه...فقط شوخی بود...خوب...یه بار رفته بودم با مامان خاله اونجا...خونشون دو سه خیابون از ما اونورتره...بعدش مثل همیشه ایشون ویتامین ch..و...ویتامین p...بدنمو تامین کرد...همون چیپس و پفک منظورمه...اصن نود درصد مامان بزرگا اینجورن...بنظر من خیلی خوبه...بعدش ایشون خواست نماز بخونه...قبول حق ایشالله....مامان خاله یواش در گوشم گف(هانی میخاد نماز بخونه برو کنارش من میخام حیاط جارو بزنم براش اگه متوجه بشه نمیزاره حیاطشو جارو کنم)...تعجب کردم ..گفتم(باشه..ولی آخه)...گف(هیسسسس هیچی نگو برو کنارش ولی نخندی که خدا ثواب بهت بده)...منم که باشه چشم حتما...خوب...رفتم توی اتاق که میخواست نماز بخونه...شروع کرد...داشت نماز میخوند منم ساکت...بعدش رفت رکوع...بعدش همونجور که رکوع بود گف(اینجا چی باید بگم؟)...اولش جا خوردم...ولی آمادگی قبلی داشتم...اصن خنده نیومد تو گلوم...گفتمش(سبحان ربی العظیم و بحمده)...اونم ادامه داد بازم داشت میخوند که گف( اینجا چی باید بگم؟)..منم گفتمش...خلاصه کنم براتون...کلا دیگه تمرکز کرده بودم که یه دفه خودم قاطی نکنم...دیگه نمازشو خوند...بعدش مثل همه مامان بزرگا موهامو ماچ کرد منم دستشو ماچ کردم...بعدش دیگه موقه رفتن خودمو پر رو کردم ازش پرسیدم...(خاله اگه کسی پیشت نباشه چطوری نماز میخونی؟)...خندید هیچی نگفت...ولی بهم شیرینی داد منم قبول کردم...بعدش تو راه خونه مامان خاله بهم گف که وختی کسی نباشه یادش بره سوره ..قل هو الله احد..میخونه این سوره اصلا از یادش نمیره...خوب...ولی دوستای خوبم...وختی داشتم کلمات نمازشو براش یادآوری میکردم اصن انگار همه چیو فراموش کرده بودم...مشکل نداشتم...همه جا سبک و سرحال بود...مثلا یه اتاق کوچیک که ولی بزرگ باشه....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 بهمن 1396برچسب:,

|
 
طلسم ملکه خاکستری

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین؟...خیلی خوب...میخوام درمورد طلسم ملکه خاکستری براتون حرف بزنم...یعنی داستان یا ازینا نیست...اونطورام ربطی به اسمش نداره...درمورد نظم توی زندگیامونه...خوب...همونطور که همه میدونن نظم و انضباط خیلی چیز مهمی توی زندگیه...البته خودمو میگم...اصن زیاد آدم منظمی نیستم...ولی خودم اعتراف میکنم که کاش منظم بودم...خوب...یه چیزی درباره نظم یاد گرفتم که میخام براتون تعریف کنم شاید خوشتون بیاد...خوب..وختی میگفتن نظم...من خودبخود یه کسی توی ذهنم میومد که همه کاراش دقیقا روی وخت و زمان مشخصیه ..مثلا ساعت هفت صب پامیشه صبونه میخوره تا هفت و پونزه دیقه بعدش تا هفت و سی دیقه آماده میشه که بره سر کار یا مدرسه...بعدش دیگه بقیه کاراشم همونجوری روی نظم و ساعت و دقیقه و ثانیه هستش...ولی..یه چیز جدید یاد گرفتم...خوب...دوستان کلا اینو از سرتون بیرون کنین که کسی موفق بشه همیشه همه کاراش دقیقه دقیق باشه...اگه کسی مدام سعی کنه همه کاراشو روی برنامه صدم ثانیه ای انجام بده میگن فلانی گرفتار طلسم ملکه خاکستری شده...حالا این ملکه خاکستری کیه من نمیدونم...چون همیشه مشکل یا اتفاقات پیش بینی نشده برای همه پیش میاد که نه تنها همه چیو خراب میکنه بلکه میرینه تو همه برنامه ریزیای آدم...خوب...حالا تکلیف نظم چی میشه...خوب...بهترین نظم اینه که مثلا من فردا میخام برم دکتر...پیش خودم میگم فردا بین ساعت مثلا ده تا دوازده صبح من کار اصلیم اینه که برم دکتر...مگه اینکه اتفاق خیلی ناجوری بیفته...خوب...من الان دو ساعت زمان دارم که میتونم ازش استفاده کنم و بینش به کارای دیگه برسم...اگه بگم من دقیق ساعت یازده و سی و دو دیقه و پنجاه و هشت ثانیه باید توی مطب دکتر باشم به جای اینکه ذهنم آزاد و خلاق باشه ..گرفتار و آشفته میشه...حالا اینو مثال زدم...یعنی میگم بهتره یه فضای باز همیشه برای کارامون ایجاد کنیم...البته نظم از روی ساعت دقیق هم توی خیلی مسائل مهمه ...مثلا اینکه نیم ساعت قبل از خوردن زنگ مدرسه باید تو مدرسه باشیم تا سر ساعت بریم کلاس...پس بهتره خودمونو زیاد درگیر ثانیه ها و دقیقه ها نکنیم..بهترین کار اینه که همیشه سعی کنیم با شرایط جولو بریم چون خیییییلی کم پیش میاد شرایط با ما جولو بیاد...و..همیشه از خدا کمک بخاییم چون همه شرایط دست اونه....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 5 بهمن 1396برچسب:,

|
 
سلام زاگرس

ما را از شیطان نجات بده

...سلام زاگرس صب بخیر...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...کجایین؟...نیستین...خیلی خوب..اول از کاپشن مانی باید بگم...یه کاپشن باحال خریده بود...مدل عجیب غریبی داشت...واقعا باحال بود...اصن مانی بهش افتخار میکرد و هی پزشو میداد...خوب..صب بود منم میخواستم تشریف ببرم مدرسه...من آماده بودم...داداش مانی بیدار شده بود و میخواست لباس بپوشه ...پوشید...بعدش میخواست اون کاپشن باحاله رو بپوشه...پوشیدش...ولی دست نگهدارید دوستان...وسط پوشیدن موند...دیدین بعضی وختا آدم تو لباسش قاتی میکنه انگار گیر میکنه و حالت ضایعیه؟...منکه زیاد اینجوری شدمه...خوب...مانی هم توی همچین موقعیتی گیر افتاده بود..هی دستشو میپیچوند ...رد نمیشد..گردنشو بیرون میاورد باز گیر میفتاد...اولش من بی محلی کردمش...ولی دیدم قضیه جدیه...مانی بدجور گیر افتاده...باید میدیدینش...هرکاری میکرد نمیتونست خودشو نجات بده...یعنی اونجور که مانی گیر افتاده بود میخواستم اسم این خاطره بزارم در کمند اهریمن ولی نظرم عوض شد بخدا...خوب..رفتم کمکش...گفتمش(بزار ببینم)...گف(نعععع..الان درست میشه)...ولی نه نمیشد...بهش گفتم(نفس که میتونی بکشی)...آخه بچه ها من وختی اینجوری میشم نفس کشیدنم سخت میشه ...چیزی نگفت...ولی وختی خوب بهش دقت کردم اونجور که مانی گیر افتاده بود شبیه لاکپشت شده بود...کاپشنه مثل لاکش بود خودشم که توی کاپشن بود....خندم گرفت....اون هی زحمت میکشید من هی میخندیدم...خییییلی اوضاع خنده داری بود...دیگه مانی خسته شد افتاد زمین...من داد زدم...(عموووو جاننننننن)...عموجان با زنعموجان اومدن...اونام سعی کردن مانی رو نجات بدن ولی نمیتونستن...من ازینور کشیدم..ازونور کشیدم اصن نمیشد..عموجان میکشید..نمیشد..مانی کلا گره خورده بود...فقط عین لاکپشت سرشو از توی یخه کاپشن یه ذره درمیاورد یه ذره نفس میکشید دوباره برمیگشت داخل..حسابی زندانی شده بود...حتی زنعمو جان با پنجه های آهنینش هم نتونست نجاتش بده...آخرش زنعموجان رفت قیچی گندهه رو آورد..یه قیچی قدیمیه تو جهیزیش بوده...مانی راضی نبود کاپشن پاره بشه...ولی غلط کرده باید راضی باشه...خلاصه کاپشن رو پاره پاره کردن تا مانی بیرون اومد از تو لاکش...تا اونجا که یادمه زیپ کاپشن دو سه جا گیر کرده بود توی کاپشن...واسه همین حالت گره خورده پیدا کرده بود...اینم از کاپشن مانی...خوب..وختی رفتیم با ماشین که بریم مدرسه زاگرس دم در خونشون بود....سلام زاگرس صب بخیر...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 18 دی 1396برچسب:,

|
 
در کمند اهریمن13(اسمیگل)

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خیلی خوب...ارباب حلقه ها رو که دیدین احتمال زیاد...اگه دیده باشین حتمنه حتمنه حتما با یه شخصیت خیلی عجیب غریب و بامزه حتما آشنا هستین دیگه...این شخصیته رو که من از بقیه شخصیتای ارباب حلقه ها بیشتر ازش خوشم میاد...اسمیگل...همون گابلین که حلقه دست اون بود بعدش افتاد دست هابیتها و بقیه ماجرا...طبق داستان فیلم حلقه یه جادویی داشت که همه رو تسخیر خودش میکرد ..یعنی طرف باید خیلی روح قوی میداشت که بتونه وسوسه حلقه شیطانی رو از خودش دور کنه...حالا من کاری با یارو حلقه ندارم...درباره اسمیگل میخام حرف بزنم...خوب...ایشون تسخیر جادوی حلقه شده بود...اون عاشوق حلقه شده بود ...اون همیشه و توی تمام داستان فیلم میخواست حلقه رو بدست بیاره ...حلقه هدف اون بود...اون بخاطر هدفش دنبال صاحب حلقه راه افتاد ..با هیولاها و غولا و جادوگرا روبرو میشد...بارها و بارها گرفتار خطر میشد...یعنی یه بار گیر افتاده بود وسط چندین تا سرباز ...بیچاره تا میخورد زدنش...من خیلی دلم براش سوخت...خوب..ولی بازم از هدفش دست برنمیداشت و هرجا حلقه میرفت اونم میرفت...خوب...من اول ظاهر زشت و خنده دار اسمیگل رو میدیدم ...وختی فیلم اونو نشون میداد همش منتظر بودم زود صحنه فیلم بیفته روی بقیه شخصیتا..مثل غولا...دیوها...فرشته ها..آدما...چون یه موجود لاغر ضعیف زشت کچل چیز جالبی برام نداشت...ولی بعدش فهمیدم شخصیت اصلیه فیلم همین اسمیگل خودمونه....اون تا آخرین لحظه دنبال این بود هرجور شده حلقه رو بدست بیاره...خوب...درواقع چیزی که باعث شده بود یه موجود ضعیف مردنیه زشت و ترسو اینهمه از توی چیزای ترسناک بگذره و رد بشه ...هدفش..بود...هدف اسمیگل اونو قوی کرده بود...آخرشم وختی که فورودو از وسوسه حلقه شکست خورد و نمیخواست اونو توی مذاب بندازه اسمیگل حمله کرد و با دندون انگشت فورودو رو کند و حلقه رو بدست آورد ...ولی با حلقه توی مذاب افتاد و سوخت...در حقیقت اسمیگل حلقه رو نابود کرد....فورودو یا همون قهرمان داستان در آخرین لحظه شکست خورده بود...حالا بنظر شما قهرمان واقعیه فیلم ارباب حلقه ها کیه؟...خوب...امیدوارم همه هدفهای خوب و مفید و سازنده و خداپسندانه داشته باشن و دنبال هدفشون برن...خوب...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...


ادامه مطلب

شنبه 9 دی 1396برچسب:,

|
 
ERROR

ما را از حلولا نجات بده

...یعنی ورم کردم تا اونروز و امتحانات گذشت...

سلام دوستای گلم...خوبین که...خوب...یه بعداز ظهر خیلی خسته کننده و کسل بود...حوصله خونه موندن نداشتم...اصلا نداشتم...اونم وسط امتحانات...پیش خودم گفتم بهتره برم پیش زاگرس...من خییییلی کم پیش میاد که برم دم خونه دوستام...مگه اینکه خیلی ضروری باشه یا مثل اون روز یه روز خسته کننده باشه...رفتم...زاگرس از پشت آیفون گف..(نه هانی نمیتونم بیام بیرون درس دارم)..گفتمش(ای بابا درسو همیشه هست ولی تفریح فرصتش کمیابه)..نه..اصلا قبول نمیکرد یه ذره بیاد بیرون...همش هی ایرور میداد..منم رفتم خونه دوچرخه سوار شدم رفتم سمت خونه آرین اینا...همش دعا دعا میکردم مامانشون آیفون جواب نده....دعاهام مستجاب شد...خداروشکر...آریا بود...گف..(سلام هانی خوبی؟)...گفتمش(سلام باکلاس..نه اصلا خوب نیستم)...گف(چی شده؟)..گفتمش(حوصلم سررفته یه ذره بیا بیرون زود دوباره برو خونه)...گف(نه هانی نمیشه فردا امتحان دارم باید آماده شم)...گفتمش(ای خداااا...نمیخاد..به آرین بگو بیاد)...رفت که بگه..ولی باز خودش اومد پشت آیفون...گف(هانی شرمنده ..میگه درس دارم بزار یه وخت دیگه)...وااا...اینام که ایرور میدن که...اصن آرین که دیگه شده بود مثل بعضی رئیسای ادارات که اصلا منشیش جاش حرف میزنه خودشو که اصلا کسی نمیتونه ببینه...خلاصه از بی حوصلگی داشتم صدای بز درمیاوردم...یعنی ورم کردم تا اونروز و امتحانات گذشت...خلاصه...جونم براتون بگه که یه روزی بود وسط تعطیلات...قبل از ظهر بود...آیفون زد پدیا جواب داد...بعدش سلام کرد کلی خندید ..فهمیدم آرین اینا اومدن دارن سربسر پدیا میزارن..الان بهترین موقس هانی...پدیا گف(برو دم در سه تا الاغ کارت دارن)...رفتم آیفون...آیفون اپل نه..آیفون خونه...خوب...خودشون بودن...سلام و اینا..گفتمشون..(نه بچه ها شرمنده..گلاب به روتون درس دارم)...تعجب کردن خیییلی...خلاصه بااینکه از خدام بود برم بیرون باهاشون ولی پا بر سر نفسم نهادم موندم خونه تا حالشونو بگیرم...ده دیقه صبر کردم...یه بادکنک پر آب کردم رفتم از خونه بیرون....سه تاشون توی پارک نشسته بودن...منم ازونجا که دوازده دوره کماندویی گذروندم یواش و چریکی از لابلای درختچه تزئینیای پارک رفتم پشت سرشون...نامردا داشتن غیبتمو میکردن و از بی معرفتیم میگفتن...آریا فوش بد داد ..یادمه...بی خیال اشکالی نداره...رفتم نزدیکشون این بادکنکه رو عین نارنجک زدم وسطشون همشون خیس شدن ...برگشتن منو دیدن...اول کلی بهشون خندیدم...آرین گف(تو که درس داری برو سر درسات)..گفتمشون(فک کردین من مثل شما نامردم؟...بی معرفتم؟..شتر تو صورتم تف کرده؟...فک کردین مثل شما دوستامو فراموش میکنم؟...فک کردین میمونم..؟...عنترم؟...گاوم؟...خوکچه هندیم؟)..خلاصه دیگه طاقتشون نبرد دنبالم کردن...ولی زود همه چی عادی شد...خوب..بچه ها درسته که درس خیلی مهمه و باید حتما آدم درساشو بخونه..ولی خدایی اونروز خیلی احتیاج داشتم با یه دوستی رفیقی چیزی حرف بزنم...دوست و رفیق زیاد دارم ولی این سه تا گاومیش رفیق پایه هامن دیگه...شانس نداریم که...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...درساتونو بخونین...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 30 آذر 1396برچسب:,

|
 
لطفا نقابتو بردار میخام ببینمت

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...خوبین؟..خوشین؟...سلامتین؟...خوب..میخواستم ایندفه براتون از یکی از فعالیتهای اقتصادیه خونوادم تعریف کنم...ما توی یکی از منطقه های لوکس شهرمون یه مغازه لوکس با یه فعالیت خاص داریم...البته عموجان هنوز هیچ جا نمایندگی نزده چون ما نمیخاییم رقیب داشته باشیم...فقط مائیم که اینو داریم...الان میگم...خوب...خورشید که همتون میدونین نورش برای بدن خیلی مفیده...حالا ما چیکار کردیم...خوب...یه اتاق مجهز داریم که..از پشت بوم که پر از انتقال دهنده های خورشیدی هستش نور وارد چندتا کوریدور محدب و مقعر میشه که باعث میشه نور کمی متمرکز بشه...بعدش نور به چند آینه که زاویشون تغییر میکنه میخوره و ملایم میشه...بعد نور از توی یه حوض شیشه ای آب مقطر میگذره و شکست مناسب نور پیدا میکنه...بعد از چند تیکه الماس ریز تراش رد میشه و کاتالیزور و تقویت میشه و در نهایت وارد اتاق نهایی میشه جایی که یه تخت خواب هست...یه اتاق سفید با یه آهنگ ملایم که همیشه پخش میشه...بالای تخت خواب یه صفحه انعکاس دهنده از جنس طلا هستش که نور رو روی تخت خواب میندازه...خوب...این نور از نظر علمی بهترین نور برای سلامت پوست هستش...همینطور زیباییه صورت...خوب..مشتری محترم با شورت میخوابه روی اون تخت و حمام آفتاب میگیره...زمانشم توی کورس های نیم ساعته هستش...نیم ساعتی میشه...پونصدهزار تومن ناقابل...خیلیا میان...معمولا پولدارا میان...یا کساییکه ناراحتی استخوانی یا پوستی دارن...خوب...درآمد خوبیه...منم روی اون تخت میخوابم بعضی وختا...خیلی خوب...دوس دارین شمام استفاده کنین از تخت ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...واقعا این مذخرفاتی که من گفتم رو باور کردین؟؟...من کلا داشتم مذخرف میگفتم...ما همچین چیزی نداریم....خوب...فقط کلاس گذاشتم و کلمات علمی گفتم...نور خورشید همیشه همون نور خورشید هستش....به عکس اول آپ نگاه کنین...لوازم آرایشی...خوب...لوازم آرایشی هم دقیقا مثل اتاق خورشیدیه مائه...توی جعبه های باکلاس ...اسمای عجق وجق...رنگای عجیب...ولی ببینین دوستان...لوازم آرایشی توی کوتاه مدت تاثیر میزاره..ولی توی درازمدت به بدن صدمه میزنه...زیبایی رو میگیره..صورت عادت میکنه بهش و دیگه خودش کلاژن سازی نمیکنه...عضلاتشو قوی نمیکنه..زیبا نمیشه...ببینین..برای زیباییه صورت یوگای صورت هست که خیلی خوب جواب میده...ورقه های نازک میوه ها هستش...هر میوه ای که دوس داشتین ورقه ورقه کنین پنج دیقه بزارین صورتتون...مخصوصا خیار...یا سیب زرد...شیر هم خوبه...یه ذره پنبه رو شیر بزنین بچرونین رو صورتتون...پنج دیقه بعد بشورینش...یا برای زیباییه بدن ورزش کنین...بدوئین...یا ورزش یوگا...خیلی بدن رو زیبا میکنه...لوازم آرایشی نمیگم دروغه...واقعیت داره ولی همونم از میوه ها و چیزای طبیعی ساخته شده...همون اثر رو بصورت ضعیفتر داره....پس..لطفا نقاب لوازم آرایشی رو از صورتتون بردارین و اجازه بدین صورتتون خودش سعی کنه زیبا بشه بصورت طبیعی...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 13 آذر 1396برچسب:,

|
 
چشمهای یک گرگ

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین...؟...خیلی خوب...بی مقدمه شروع کنم...خوب...پسر بودن حالت جالبیه...سختی توش داره ولی جالبه...وختی پسر باشی معمولا همه ازت انتظار دارن بیشتر ازونچیزی باشی که هستی...وختی پسر باشی ممکنه زورت کم باشه ولی مجبوری و باید مثلا توی جابجا کردن وسائل سنگین خونه کمک کنی...وختی پسر باشی هر اشتباهی کردی همه سعی میکنن دعوات کنن یا نصیحتت کنن...وختی پسر باشی دعوا و کتک کاری که حتما داری حتی اگه از پسه دیگران برنیای ولی نباید کم بیاری... مجبوری اگه شده کتک بخوری ولی دعوا کنی...وختی پسر باشی دیگه کم کم باید عادت کنی توی بیشتر مواقع مقصر باشی...وختی پسر باشی سخته برات به کسی که دوسش داری بگی که دوسش داری بیشتره موقه ها برات افت داره انگار که اینو بگی...وختی پسر باشی حتی اگه حالت افتضاح باشه میگی..من خوبم من خوبم ...وختی پسر باشی معشوق آسمانیت بازیای کامپیوتریه هرچی خشن تر باشه بیشتر دوس داری....وختی پسر باشی شلخته ای و حوصله مرتب کردن اتاقتو نداری ولی هیچوقت وسائلتو توی اون بی نظمی گم نمیکنی...لباسات خیلی وختا اتو کشیده و تر تمیز نیستن ولی پسر مطمئن باش وختی همونا تنته خیلی بهت میاد و زیباس...وختی پسر باشی خیلی میری سر یخچال ..هرچیم بهت بگن اینکارو نکن اصلا نمیتونی خودتو کنترل کنی...بنظر من از بین میوه ها پسر..گلابی ..هستش..آخه میدونی گلابی هم قشنگه هم خوشمزس ولی اگه به کسی بگی هولو یا پرتقال طرف خوشش میاد ولی بگی گلابی بهش برمیخوره...درحالیکه گلابی هم خوشکله هم خوشمزس ولی دیگه اینجوری اسمش بعنوان یه چیز نیمه منفی در رفته...وختی پسر باشی شیطونی و همیشه یه شیطنت توی وجودته..یعنی مثلا اگه حالت گرفته باشه یا حالت بد باشه بازم اون شیطنت وادارت میکنه کارای بامزه بکنی...ببین پسر...ممکنه اطرافیانت باهات خیلی مهربون نباشن ولی مطمئن باش خیییلی دوستت دارن..شک نکن...وختی پسر باشی زیاد میری جولو آینه فیگور میگیری ..بازوتو به خودت نشون میدی همش دوس داری دست و پات بزرگ بشه...خیلیم به خودت تو آینه شکلک درمیاری...زیاد پا رو پاشنه بالا میای تا قدت یه ذره بلندتر نشون بده...وختی پسر باشی اگه احیانا بعضی وختا افتخار دادی و مسواک زدی به جای تف کردن پوماد مسواک قورتش میدی و همیشه دعا میکنی پوماد مسواک با طعم موز درست کنن...خوب..وختی پسر باشی اگه توی باغ وحش یا مستند حیات وحش چشمت به چشمای یه گرگ خیره بشه احساس میکنی داری به چشمای خودت نگاه میکنی...هی پسر ...وجود تو روی همه چی تاثیر مثبت میزاره وجودت به اطرافیانت نیرو میده...پس همیشه خودتو خوشحال و سرحال نگه دار...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 28 آبان 1396برچسب:,

|
 
کلمات تاریک

ما را از شیطان نجات بده

من الان خیلی افسردم....چرا دلم را شکست وقتی که من خودم را داشتم در افسردگی بودم...واقعا چرا آدمها اینقدر دل میشکنند...اصلا چرا با لغت میرن تو دل مردم دلشونو میشکنن...الان من دلم شکسته است چه کسی آیا است که دلم را از زمین جمع کند بگذارد سر جایش..آه...ای روزگار ای ابرهای سیاه که بالای آسمان هستند...خیلی خوب کافیه فک کنم...سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم..خوبین؟...وجدانن حالتون از حرفایی که زدم گرفته نشد؟...اصلا پیش خودتون گفتین این پسره چه مرگشه که اینجوری میگه..یا اصلا یاد بدهکاریاتون افتادین...خوب..یه چیزی که معمولا توی دنیای مجازی زیاد زیاد دیده میشه ازینجور حرفاس...حرفای ناامید کننده...افسرده...غمگین...من بهشون میگم ...کلمات تاریک...نویسنده های اینجور حرفا دو دسته ان...دسته اول که معمولا درس خونده و با سواد هستن و حدااقل فوق لیسانس دارن...ولی به پوچی برخورد کردن...چرا؟..دقیق نمیدونم..به هر دلیلی میتونه باشه...اونا میان جمله سازی میکنن...از جاهای دیگه ایده میگیرن...یه مقدار تقلید میکنن و درنهایت یه جمله یا یه موضوع ناراحت کننده و ناامید کننده که معمولا در رابطه با عشق...زندگی...یا جامعه یا خانواده هستش رو میسازن...بعد توی فضای مجازی انتشار میدن و خیلیای دیگه هم میان اون جمله یا موضوع رو باز انتشار میکنن...خوب..پخش میشه...مثلا یکی مثل من میخونه...محل نمیده...بازم میخونه..بازم هیچ..ولی بازم ازینجور جملات میبینه ازینجور موضوعات میبینه...بهش تلقین میشه و ذهنش اونا رو میپذیره...و کم کم یا خیلی سریع تبدیل میشه به یک انسان افسرده و شکست خورده که مدام شکستهاشو گردن دیگران..شرایط...و یا زبونم لال زبونم لال..گردن خدا میندازه...خدایا منو ببخش باید میگفتم...خیلی خوب...حالا دسته دوم...اونها تقریبا شبیه دسته اول هستن بااین تفاوت که معمولا کم سواد و کم مطالعه هستن...اونها خلق و خوی ترسو و شکننده ای دارن...و معمولا خودشونو پشت نقابهای زیبا و گول زننده قایم میکنن تا کم سوادیشون پنهان بشه...اونها هم کلمات تاریک مینویسن با این تفاوت که ضعیف مینویسن و از کلمات قلمبه سلمبه به کار میبرن...من نمیگم غم و غصه وجود نداره یا افسردگی دروغه..نه...اینا هست...ولی چه دلیلی داره آدم خودش بیاد خودش و دیگران رو با حرفای تاریکش اذیت کنه...مثل اینه که من سرما بخورم بعدش بیام بپرم تو آب سرد بعد برم توی سرما وایسم...یعنی خودم سرماخوردگیمو بدتر کنم...خوب...عزیزای دلم..کسایی که اینجور حرفایی رو مینویسن جزئه افراد شیطان هستن و خواسته یا ناخواسته هدفشون بیمار کردن ذهن و روح من و شماس...خوب..هر جا هرموقه همچین جمله ها یا موضوعات یا داستانهایی دیدین ازش دوری کنین و بهش اصلا توجه نکنین...و فقط موقعی غصه بخورین که چاره دیگه ای نداشته باشین و همیشه از خدا کمک بخواهین...خدای ما خدای شادیهاس...دوستون دارم...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 19 آبان 1396برچسب:,

|
 
donnie yen

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب...البته من قبول دارم ناموس همه هنرپیشه های فیلمای رزمی آقای بروس لی هستن...اکثر هنرپیشه ها و رزمی کارهای دنیا یه جورایی از ایشون ایده میگیرن..خوب..ولی هرکس یه سلیقه ای داره منم سلیقه خاص خودمو دارم خیر سرم...خیلی خوب...من خیلی خیلی فیلم میبینم مثلا اگه از یه فیلمی خوشم بیاد معمولا بیشتر از بیست یا پنجاه بار میبینمش...نه اینکه یه سره میشنیم هی فیلم میبینم..نه...یعنی در طول زمان اون فیلم رو میبینم...که از بین فیلمایی که میبینم فیلمای رزمی رو بیشتر میبینم...فیلمای بروس لی میبینم..جکی چان میبینم..اون تایلندی که اسمشو نمیدونم میبینم....همونکه عشق اولش فیلشه...فیلشو میدزدن..همونو میگم...دیگه...ژان کلود ون دام میبینم...استیون سیگال میبینم...خلاصه بهم بد نمیگذره...بعضی وختا پا فیلم دیدن جوگیر میشم لنگ و لگد میندازم بعضی وختا هم بعضی وسائل خونه نمیدونم چرا میفته میشکنه..خوب..من از بین تمام هنرپیشه های رزمی آقای ...دانی ین..(donnie yen)..رو بیشتر دوس دارم...نه میدونم کجا متولد شده..نه اینکه خونوادش چطور بوده...نه اینکه چند سالشونه...فقط میدونم چهارده سالگی ترک تحصیل کردن..ولی آخه چرا دانی جون؟؟؟؟...بعدش مادرشون یه استاد بزرگ رشته تای چی بودن...پدرشونم نوازنده...خودشم کلی رشته رزمی کار کرده...مثل من که فقط کاراته کار کردمه..خخخخخ...خیلی خوب...البته ایشون رقص هیپ هاپ و  رقص برک(برک ..همون رقص مایکل آی لاو یو) رو هم استاده..رقاصیه برا خودش تو عروسیا قرش میده خفن...خوب..ایشون توی فیلماش سعی میکنه حالت نمایشی بودن مبارزات رو کم کنه و بیشتر واقعیتر ضربه ها رو نشون بده و توی فیلماش به شکل همزمان از چندین سبک و روش مختلف استفاده میکنه..مثل کشتی..بوکس..جودو..ووشو..کونگ فو...ام ام ای...و خیلی چیزای دیگه...دانی ین واقعا وختی مبارزه نشون میده تو فیلماش یه روح خاص دارن مبارزه هاش...انگار فشار و حس ضربه رو من حس میکنم...ایشون یه صورت مردانه و یه ذره بالاتر از معمولی داره..بنظر من صورت یک آدم زحمتکش و مهربون رو داره...اون زیاد میخنده و خوش اخلاقه...توی یکی از فیلماش خودش و حریفش موقه فیلمبرداری مبارزه واقعا موقه مبارزه از یه بلندی پرت میشن..کارگردان میبینه همچین بدم نشد..اون صحنه سقوط رو از فیلم حذف نمیکنه...همه فیلمای ایشون رو دیدم...بارها دیدم...ولی از بین همشون فیلم (kung fu jungle) یا ..جنگل کونگ فو...رو دوسش دارم...ترجمه یا زیر نویس فارسیشو پیدا نکردم...فک نکنم باشه...ولی ازونجا که انگلیسی یه بابا نان دادی بلدم میتونم حدس بزنم موضوع فیلمش درباره یه استاد شائولین تندرو و متعصب و البته بلانسبت شما روانی هستش که تصمیم میگیره چند استاد شائولین دیگه رو که سعی دارن بعضی فنون شائولین رو به مردم عادی یاد بدن توی مبارزه تن به تن بکشه...چون اعتقاد داره اسرار شائولین نباید از شائولین خارج بشه...چهارتاشونم میکشه..بدجورم میکشه...ولی دانی ین رو موفق نمیشه بکشه و از دانی ین شکست میخوره...هردوشونم قبلا توی شائولین همکلاس بودن...اون دشمن دانی ین توی فیلم واقعا انگار یه شیطانه...خیلی فیلمش قشنگه...البته بگم..زیادم موضوع فیلمشو مطمئن نیستم خدا منو ببخشه اگه اشتباه کرده باشم..چیزی که خودم متوجه شدم رو گفتم...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم..مرسی

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 17 آبان 1396برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content