iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


شبه یا روز؟

به نام خالق دوستیهایمان

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...زود برم سر حرفام...خوب...من خیلی دوست و رفیق دارم...بیشتره بیشترشونم یا همسن خودمن یا یه ذره کوچیکتر یا بزرگتر...خوب...ولی توی همسن و سالای خودم از همه بیشتر با زاگرس صمیمی هستم...چرا؟...خوب دلایل زیادی داره...ولی چیزی که بیشتر از همه دلایل دیگه باعث میشه من همیشه زاگرس رو صمیمی ترین دوست خودم بدونم یه حالت خوبیه...زاگرس همینطوری اورجینال همه کاراش با تحقیق همراهه...حتی مثلا یه چیزای مشخص ..مثل اینکه من وختی میخام در خونه رو باز کنم کار خاصی نمیکنم فقط در صاب مرده رو باز میکنم...ولی زاگرس قبل ازینکه درو باز کنه اول بهش نگاه میکنه یه ذره بهش دقت میکنه بعد با دقت بازش میکنه...یعنی منظورم اینه که احتیاط میکنه...دقت میکنه...تحقیق میکنه.....باعث میشه حرف زدنش....انجام کاراش ..همه چیزش یه ذره کندتر از بقیه بنظر برسه...این زاگرس کلا یه آرامش خاصی توی وجودشه ...نمیگم اصن اشتباه نمیکنه ولی اشتباهاتش نسبت به من یا دیگران خیلی کمتره...یه بار اومده بود خونمون توی اتاق من بودیم منم همینجوری الکی ازش پسیدم ..بنظرت الان شبه یا روز؟؟...خوب کاملا مشخص بود که شب نیست...ولی این زاگرس پاشد رفت کنار پنجره بیرونو نگاه کرد بعدش به ساعت نگاه کرد بعدش گفت الان روزه طرفای عصر...خوب...اون تو همه کاراش همینجوره...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 5 مرداد 1397برچسب:,

|
 
دکتر سلام

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش سطح آزمایشمو یه کم بردم بالاتر...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...واقعنه واقعنه واقعن شرمندتونم که اینقد دیر دارم پست میزارم...یه ذره گرفتاری دارم...خیلی خوب...این خاطره مال تقریبا دو سال پیشه...برده بودنم دکتر...خیلی خوب...البته منظورم ازین خاطره با همه دکترا نیست ...بعضی از دکترا واقعا اینجورن که الان میخام بنویسم...خوب..دیدین بعضی وختا آدم میره دکتر ...بلا از همه دور باشه..خوب..یعدش بیمار هی داره مشکلشو توضیح میده ول دکتر عزیز اصن توجه نمیکنه و سرش به کارای دیگه مشغوله فقط بعضی وختا میگه...بله ...یا...خوب...خیلی خوب...منم با همچین دکتری روبرو بودم...من داشتم مشکلمو توضیح میدادم ولی ایشون یا تقویمشو نگا میکرد...یا جیباشو میگشت...یه بار که رفت زیر میز...منم شیطونیم گل کرد ناجور...گفتم هانی بیا یه تست انجام بده...خلاصه...زدم وسط حرفام هی اسامی بعضی حیوانات نجیب یا باوفا یا صبور رو یادآوری کردم...آقای دکتر هم همینجوری هی میگفت ...بله..آهان..اوهوم...صن حواسش نبود که...بعدش سطح آزمایشمو یه کم بردم بالاتر...شرو کردم بلانسبت شما به فوشای معمولی...ولی بازم همون وضع بود...بعدش دیگه قاتی حرفام هی همه حرفای شرم آوری به آقای دکتر میزدم...خلاصه هیچی...حرفام تموم شد...بعدش آقای دکتره همینجوری یه نسخه پیچید برام و من خوشحال شدم...خوب...اصن من عاشوق و دلباخته این دست خط نسخه نویسی دکترای عزیز هستم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 21 تير 1397برچسب:,

|
 
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ

به نام خداوند بخشنده مهربان

 

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه..نماز روزه هاتونم قبول باشه...خوب...میخواستم یه معذرت خواهی خیلی بزرگ بگم...این معذرت خواهی بنظر خودم خیلی بزرگه... از خدا معذرت میخوام...از همه پیامبرا و امامان عزیزمون معذرت میخام...از ادمای خیلی خوب معذرت میخام...از همه شما معذرت میخام...بعدش از خودم معذرت میخام....خوب...واسه چی؟...شاید خیلیاتون متوجه شده باشین توی این چند مدت...خوب...من اول وختی یه مناسبتی بود...تولد انسان بزرگی بود...تولد یکی از امامان یا پیامبران عزیزمون بود....درمورد یه انسان بزرگی بود مطلب مینوشتم...هرچیزی که بنظرم خوب بود مینوشتم...ولی یه مدتاییه در مورد مناسبتها چیزی نمینویسم...خوب...باید اول بگم که واقعا اصلا خودمو لایق نوشتن درباره انسانهای بزرگ نمیدونم فقط میدونم که بصورت ناخودآگاه دوسشون دارم...خوب...دلیل بعدیش اینه که نوشتن بااینکه برام خیلی خیلی راحته ولی موقه نوشتن درباره انسانهای معصوم یا انسانهای خیلی خوب و بزرگ خیلی به ذهنم فشار میاد...یعنی برام واقعا سخته...خوب..حالا چه بنویسم چه ننویسم انسانهای بزرگ همشون همون انسانهای بزرگ هستن...و برای همه قابل احترام...و الگوهای خوبی برای زندگی هممون...خوب...الانم که ایام عزاداریه...و...عزاداریاتون قبول...نماز روزه هاتونم قبول...منو هم دعا کنین که همیشه محتاج دعاهاتون هستم...اینروزا خیلی بیشتر...و...فعلا خدافظ

سه شنبه 15 خرداد 1397برچسب:,

|
 
echipicha

ما را از شیطان نجات بده

..یه کم موند گفت(چی میگی؟...نمیفهمم..)

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خیلی خوب...من یه عمو دارم به اسم عمورضا...از عموجان چند سال بزرگتره و شغلش طلاسازی و طلافروشیه...خوب...ایشون یه مشکلی داره که یه ذره گوشاش ضعیفه مثلا...مثلا بعضی وختا یه کلمه رو چند بار بلند باید براش بگی تا بفهمه...بعدش چند بار یه کلمات دیگه میگه ...کلا حالت عصاب خورد کنیه...خوب...این خاطره مربوط به ایشونه...احتمالا از عکس و اسم این خاطره تعجب کرده باشین...ولی با نوشته های من باشین تا با هم بفهمیم من چرا اینجوری مینویسم...خوب...یه بار رفته بودیم خونشون مهمونی...بعدش من توی آشپزخونه بودم داشتم زنعمو یعنی زن عمورضا رو اذیت میکردم..خوب..زنعمو بهم گفت که به عمورضا بگم که فلاکس چایی رو بیاره تا چایی بریزه توش...آخه روزی پنج فلاکس چایی میخوره این عمورضا...خوب...منم به عمورضا گفتم...عمورضا داد زد...(کلاس؟)..گفتمش(نه فلاکس)...داد زد(ملاس؟)...گفتمش(نه نه..فلاکس)..داد زد(پلاس؟)گفتمش(ای بابا..فلاکککسسس)...داد زد(بلاس)...گفتمش(نه فلاکککککککسسسس)...داد زد(جلاس؟)...گفتمش(فلاکککککسسسسسس)...یه کم موند گفت(چی میگی؟..نمیفهمم...)..گفتمش(فه لا کسسسسسسس)...گفت (اچیپیچا؟؟)...گفتمش(نه نه نه نه فلاکس)...یه ذره موندم...بعد بهش گفتم(عمورضا اصن همچین کلمه ای تو فرهنگ لغت داریم؟)...خوب..حالا اگه شبیه بود یه چیزی...ولی اینی که عمورضا گفت واقعا تابلو بازی بود دیگه...یه کم موند نیگام کرد گفت(خوب از همون اول صاف بگو فلاکس چرا هی دری وری میگی)...منم گفتمش(من معذرت میخام عموجان...حالا لطفا همون اچیپیچا رو بده)...خوب...عمورضای من مشکل ضعف شنوایی نداره...ایشون کلا آزار داره...مرض داره...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی...


ادامه مطلب

شنبه 5 خرداد 1397برچسب:,

|
 
هر آنچه که...

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب..رفته بودیم یه جایی کنار رودخونه..یه جایی که محلهای مخصوصی واسه خانواده ها بود...یه چیزایی شبیه آلاچیق...ولی آلاچیق نیستن...شبیهن ولی..خوب..من و مانی رفتیم اونجا که آقایون مجرد میشینن ..اونجا یه صفه هایی هست که آلاچیق نیست...یعنی صقف نداره...یه جاییه با سیمان که کنار رودخونه درست شده...خیلی نزدیک اونجا که خانواده ها میشینن...خوب..بزرگترا داشتن حرف میزدنن...منم داشتم گوش میکردم...تا اونجا که میتونستم به صورت یا چشمای کسی نگاه نمیکردم...فقط کنار مانی نشسته بودم...خوب...یه آقایی اونجا بود که جمع رو بدست گرفته بود و حرفای فیلسوفانه میزد...همه هم داشتن گوش میکردن....همه ساکت بودن و محو حرفای گنده گنده اون آقاهه...حدود نزدیک چهل سالش بود...اومدم به حرفاش دقت میکردم تا چیزای جدید یاد بگیرم..ولی یه چیزی باعث شد خندم بگیره ولی خندمو قایم میکردم ...آخه دوستای خوبم...ایشون اصن حرف خاصی برای گفتن نداشت...بین خودمون باشه کلا داشت چرند میگفت...اصن مهم نیست چی میگفت..مهم اینه که با اینکه حرفی برای گفتن نداشت بازم همه فقط بهش گوش میکردن و حرفاش تایید میشد...خوب...ایشون بین حرفاش مدام میگفت..((آنچه که...یا ..هر آنچه که..))..بعدش حرفاشو میزد...یا مثلا میگفت((بدون شک...یا..بی شک))...یا چیزایی شبیه اینا...خوب..ببینین دوستای خوبم...یه مثال میزنم..(((هر آنچه که باعث روشنایی زمین میگردد ..بدون شک و بدون تردید همانا خورشید است که به زمین پرتو می افشاند)))...میگیرین که..خیلی خوب..من یه چیز ساده رو با حرفای گنده گنده و فیلسوفی قاتی زدم و بهتون گفتم...میتونستم بگم...خورشیده که نور میزنه زمین روشن میشه...هردوش یه معنی داره ولی اولی چون خوشکل شده آدم تعجبش میشه و بهش گوش میده...خوب..دوستای خوبم...اصل و مفهوم حرفاس که مهمه نه اون بازی که ما با کلمات میکنیم...البته بعضی وختا خوبه..ولی نه اینکه من مثلا هیچی از روانشناسی ندونسته باشم بیام برای شما کلی چرت و پرت بگم و با کلمات و حرفای خوشکل و سنگین و دهن پر کن بهتون تحویل بدم...شاید کسی خدانکرده حرفای الکیه من باورش شد و طبق اونا زندگیشو برنامه ریزی کرد...از کجا معلوم...اونوخت به راه اشتباه میره و گناهش میاد گردن منه بدبخت...پس...راحت با هم حرف بزنیم...خیلی ساده و صادقانه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 17 ارديبهشت 1397برچسب:,

|
 
چوپان خوابالو

ما را از شیطان نجات بده

..خدایا هنوز خوابم میاد...

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...با مدرسه چطورین...خیلی خوب...میخواستم برم نت خودمو غرقش کنم تا زمان تندتر رد بشه...خیلی خسته بودم...پیش خودم گفتم ..خوبه قبلش یه کم دراز بکشم تا لرزش بدنم کمتر بشه...خوب....یه کم چشمامو بستم یه غلت زدم...بعد از دو سه دیقه چشامو باز کردم...از توی حیاط صدای بره ها و بزامون میومد..یه گله متوسط داشتیم...با سه تا جسارتا سگ...انگار حوصله نداشتم پاشم برم دنبال گله..آخه باید میبردمشون صحرا تا بچرن...امروزش نوبت من بود...دیروزش نوبت داداش بزرگم...خوب..هانی یه ذره چشاتو ببند بعدش دیگه پاشو گله رو ببر بیرون...چشامو بستم برگشتم سمت سقف...به زور بازشون کردم..نور چراغ صاف میزد وسط چشام...خوب...حالا برم نت یا پی اس بازی کنم...اصن برم یه ذره پیش پدیا...چشمم به صفحه کامپیوتر بود یه حسی بهم میگفت حتما امروز یه چیز جدیدی توی نت پیدا میکنم که چند ماه مشغولم کنه...ولی نه ..همه چیه نت برام تکراریه...خوب..یه ذره سعی کنم بخوابم..چشامو بستم...صدای گوسفندا و بزا از توی حیاط میومد...مادرم صدام زد...(هانننیییییی...گوسفندا رو هنو نبردی صحرااااااا؟؟؟)...وای ..مادر ..چه حس خوبی...(الان پامیشم میبرممممم..یه کمی هوا گرمه بزنه میبرمممم)...خدایا هنوز خوابم میاد...چشامو بستم...صدای مامان خاله اومد..(مش هانی... عزیزم بیا یه ذره پیش پدیا من کارامو برسم کنم)...به زور گفتمش (یه ذره دراز کشیدم خستگیم کم بشه الان میام)...منتظر شدم مامان خاله یه چیزی بگه که بازم صدای گوسفندا و بزا به گوشم زد....پیش خودم فک کردم...حالا اول برم نت بعد گله رو ببرم صحرا یا اول گله رو ببرم صحرا بعدش شب که شد برم نت ببینم چه خبره...؟...حالا چه کاریه... یه امروز که من خستمه عمومش ناصر گله رو ببره صحرا تا منم بتونم کنار پدیا باشم تا مامان خاله بتونه به کاراش برسه...ولی اگه من برم دنبال گله که پدیا تنها میمونه...اگه برم پیش پدیا کی گله رو ببره صحرا...هر جوری بود خودمو از زمین جدا کردم رفتم پیش مامان خاله و پدیا...(پدیا جون من تو رو با هیچ گله ای عوض نمیکنم)..پدیا زل زد بهم...گفت..(باز خل شدی گاو؟)...خوب...اینکه نوشتم نمیدونم چه حالتیه ولی خییییلی زیاد اینجوری میشم....شبیه دو نوع زندگی همزمان میشه گفت...هر بار یه طرفش همین زندگیه که الان در خدمت شما هستم...یه طرفش یه زندگی یا یه حالت دیگس...حالتای خیلی مختلف...نخندین ولی یه بار وسط یه جنگی شبیه جنگای صلیبی گیر افتاده بودم....خیلی ترسناک بود...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 فروردين 1397برچسب:,

|
 
سیگار نکشید

ما را از شیطان نجات بده

..تصمیم میگیره پسرشو تربیت کنه...

سلام دوستای گلم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...مانی یه دوستی داره که خدمات کامپیوتری داره...خیلی از کامپیوتر چیز سرش میشه...هرموقه کامپیوترم قاطی میکنه یا ویندوز میخاد..مانی میبره پیش اون...منم بعضی وختا همراه مانی میرم ..ولی ایشون یه مشکل بزرگی که داره اینه که سیگار زیاد میکشه...خیلی زیاد سیگار میکشه...منکه نمیتونم بهش بگم سیگار نکش...ولی مانی یه بار بهش گفت...خوب...خلاصه ..حرف و حرف و حرف تا یه خاطره ای رو برای من و مانی تعریف کرد که میخام براتون بگم..خوب..این دوست مانی وختی جوون بوده...حدود هیفده هیجده سال...یواشکی سیگار میکشیده..خیلی خیلی کم میکشیده...یه بار ایشون سوار دوچرخه بوده از یه جاده خاکی خارج شهر داشته میرفته بعدش دیده هیشکی تو اون بحربیابون نیست..اومده یواشکی یه دونه سیگار روشن کرده همینجور با دوچرخه که داشته میومده هی کشیده..بعدش فقط یه ماشین ازونجا رد داشته میشده اون یه ماشینم باباش بوده..یه آدم سخت گیر و مقرراتی...باباهه گل پسرشو میبینه در حال سیگار کشیدن...خوب...تصمیم میگیره پسرشو تربیت کنه...با ماشین میره ضرت میزنه به دوچرخه پرتش میکنه از جاده بیرون...پسره پخش زمین میشه...بعدش بابا میاد بازم همونجوری رو زمین بازم کلی لنگ و لگد میزندش..بعدش پسرشو دوچرخه داغونشو پرت میکنه توی بارکش ماشین میاد شهر...پسره فقط یه ذره زخمی خونی میشه...خوب..بعدش قول میده دیگه غلط اضافی نخوره...ولی قول دروغ...چون از رفتار باباش توی دلش عصبانی میشه و بیشتر سیگار میکشه...اونقد سیگار میکشه که دیگه برای همه عادی میشه...و هنوزم داره میکشه...من خودم دقتش کردم وختی داره سیگار میکشه صورتش عصبانی میشه...خوب..تربیت کردن خوبه...ولی کتک و تهدید و محرومیت اصلا راهای خوبی برای تربیت اطرافیان نیست..خوب...همین من...اینقده لجباز و مغرور و شلوغ هستم شاید دلیلش این باشه که عموجان یا داداش جان مانی بعضی وختا کتکم میزنن..کسی چه میدونه...خوب..منکه دوسشون دارم خیلی هم زیاد ولی آدمیزاد خیلی رفتاراش دست خودش نیست...توی یه سایتی خوندم وختی رفتار اشتباهی از اطرافیان دیدیم اول محل ندیم..بعدش درموردش خیلی آروم باهاش حرف بزنیم تا با هم به نتیجه برسیم اونموقه خودش میاد به اشتباه خودش اعتراف میکنه..خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 21 فروردين 1397برچسب:,

|
 
خوب یا خب..مسئله اینست

ما را از شیطون بلائه نجات بده...مرسی

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...سال نو مبارک...خیلی خوب...میخام درمورد یه موردی حرف بزنم که ممکنه اصن مهم نباشه..ولی واسه من چند روز خیلی مهم بود قبلا...درباره تکیه کلام خودمه...البته همه ازش استفاده میکنن...ولی مطمئنم من از همه بیشتر ازش استفاده میکنم....خوب...یه حرف خیلی ساده ایه...همین حرف..خوب..هستش...یه مدتی حسابی ذهنمو مشغول کرده بود...یه بار که با داداش جان یوسف حرف میزدم حرفش درومد....یعنی فک کنم به شوخی میگفت..ولی برام مهم شد...آخه ببینین...همین..خوب..اینجور که من مینویسم معنی خوب میده یعنی چیزی یا حالتی یا کسی که خوبه...یعنی متضاد بد...خوب بودن...سال نو مبارک..ولی درواقع اگه به تکیه کلام من باشه معنی حرف...خب..میده..همونکه حرف میزنه کسی وسط حرفاش میگه..خب...خیلی خوب...سال نو مبارک...بعدش یوسف جان ازم پرسید این خوب که میگی معنیه خوبه یا خب معنی میده؟...منم زدم به شوخی و کلی خندیدیم خلاصه..خوب..ولی برام سوال شد که ..هانی بیا بنویس ..خب...ولی عادتم شده بود ..خوب..بنویسم..البته بنظر خودم..بهتره ...خب..بنویسم..ولی چون از اول..خوب..نوشتم منم همینجوری ادامه میدم...سال نو مبارک...خوب..این خوب یا خب...کشته منو...همیشه توی حرف زدنمه...همیشه...تو مدرسه...تو خونه...با آشناها..با غریبه ها..با دوستا ..با دشمنا...حتی توی تکالیف مدرسه...حتی توی جواب امتحان که جواب توضیحی میخاد...اینم بگم به جان خودم توی فکر کردنم توی ذهنم این حرف..خب..هست...سال نو مبارک...خوب..بهرحال..دوستای عزیزم ..منظورم از خوب که مینویسم همون ..خب..هستش...بجز مواقعی که توی نوشته خوب یعنی حالت خوب...شخص یا شیئ خوب معنی بده..مطمئنم خودتون میتونین متوجه بشین که چه موقه معنی خب میده چه موقه معنی خوب...حالا چه خب چه خوب مهم نیس..مهم اینه که دوستون دارم...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...سال نو مبارک...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...سال نو مبارک


ادامه مطلب

شنبه 10 فروردين 1397برچسب:,

|
 
گاومیش

ما را از شیطان نجات بده

چشاش گرد شد دهنش باز موند..بی حرکت وایساد...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین؟...باید خوب باشین وگرنه دلخور میشم...خیلی خوب...احتمالا خاطره طولانی نباشه...خوب..امروز تا اونجا که یادمه امروز جمعه بود...امروز از قبل ظهر تا غروب رفته بودیم پارک جنگلی میلان...من اول فک میکردم پارک جنگلی میلاد اسمشه ولی میلان اسمشه...کلاس گذاشتن دیگه...میلان...یه جایی نزدیک شهر خودمونه...جای خوبیه...یه رودخونه داره که خیلی کم عمقه ولی عرضش طولانیه...کلی درخت هم داره..خلاصه...با دو تا دیگه از خونواده های فامیل بودیم...ما کلا یه عادتی داریم پسر مجردا توی مسافرت یا بیرون رفتنیا معمولا خیلی موقه ها از خونواده ها فاصله میگیرن یعنی نه اینکه منزوی باشن...اینجوری بهتره..خوب...مانی و من و علی و چندتا دیگه از آقایون مجرد رفته بودیم کنار رودخونه ..قالیچه انداختیم و چایی و وسائل سرگرمی..خوب..یه درخت کنار(konar)...همون سدر..(sedr)...بالاسرمون بود...خوب...داشتیم حرف میزدیم ..علی روبروم نشسته بود...داشت حرف میزد...من و مانی هم روبروش بودیم...بعد همینجور که علی داشت حرف میزد...چشاش گرد شد دهنش باز موند...بی حرکت وایساد...وا...من و مانی برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم....بقیه هم نظرشون رفت به اونطرف...بله...یه گله گاومیش بزرگ بالا سرمون بودن...ما کنار رودخونه بودیم...جایی که ما بودیم سطحش پایین بود گاومیشا از روی بلندی داشتن تماشامون میکردن..بعدش هی بیشتر شدن...مثل فیلما که گروه گیر میفتن تو تله بعدش دشمنا ضرت ضرت از پشت تپه بیرون میان گروه محاصره میشه...همونجور محاصره بودیم...هممون ترسیده بودیم...فک کنم من بیشتر از همه ترسیده بودم...همین الانم استرس میگیرم فکرشو میکنم...چندتاشون نزدیک شدن مام هممون بی حرکت موندیم چون ممکن بود گاومیشا خر شن حمله کنن...ولی زیاد طول نکشید...صاحبشون اومد با داد و سنگ از اونجا دورشون کرد رفتن...اتفاقی نیفتاد...همه چی عادی شد...ولی اونموقه که گاومیشا اومدن یه اتفاق جالبی برام شد...داداش جان مانی دستمو گرفت بعدش اومد جولوم وایساد منم پشتش قایم شدم...کتفاشو گردنشو مثل موقه هایی که میخاد دعوا کنه داشت گرم میکرد و خیره بود به گاومیشه ای که از بقیه نزدیکترمون بود...ممکن بود اگه گاومیش حمله میکرد مانی هیچ گوهی نخوره...ممکن بود یعنی حتما بود...نتونه کاری کنه..چون گاومیش اندازه تراکتور زور داره...ولی مانی میخواست مواظب من باشه...خوب...برام خیلی حس خوبی داشت...ادامه مطلب اولین ترول که ساختم رو زدم...یه ذره ناشیانه درستش کردم ولی چون اولیه دوسش دارم...خیلی خیلی پیش ساختمش ولی الان به چشمم خورد...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 26 اسفند 1396برچسب:,

|
 
سونامی 2

ما را از شیطان نجات بده

..جوری بهمون عصبانی بود که منو مانی دوباره درای ماشینو بستیم...

سلام دوستای گلم ...عزیزای دلم...خوبین؟...خوب..اینی که میخام  الان براتون تعریف کنم مال تقریبا یه هفته پیشه...یه روز بارونی بود...بارون شدید بود...مانی داشت منو میبرد بیمارستان...حالم بد نبود ولی باید میرفتم...مانی عادتشه یه ذره بعضی وختا تند میره...بعدش وختی خیابون پر آب باشه با ماشین کسی تند از توی آب بره آب اینجوری پرتاب میشه اینور اونور خیلی باحاله...ولی کار درستی نیست ...پیش میاد ولی...خوب...تا اونجا که به خاطره مربوط میشه فقط بگم یه موتوری بود که از بخاطر بارون شدید وایساده بود تو پیاده رو زیر یه سقفی که بارون بند بیاد...خوب...ما بالاخره رسیدیم بیمارستان...تا پیاده شدیم ..آقا یه موتوری که سوارش یه پیرمردی بود عین بگم چی سمت ما میومد...تا نزدیکمون شد اول ضرت خورد زمین چون خیابون حسابی خیس بود...جوری بهمون عصبانی بود که منو مانی دوباره درای ماشینو بستیم...یه فوشایی میداد که نگو...خخخخ...باید ببخشید نمیتونم اون فوشا رو بنویسم...خوب..دو نفر اومدن از زمین بلندش کردن بازم جیغ میزد فوش میداد...مانی از تو ماشین گفتش (حاجی چی شده؟..جریان چیه؟)...ولی ایشون فقط با صدای بلند فوش میداد...پیرمردا وختی عصبانی میشن فوش میدن خیلی بامزه میشن...خوب...یه ذره بعدش یه موتوری اومد یه آقای جوون بود..آدم باادبی بود...درومد قضیه رو گفت به مانی...حالا قضیه چی بود...اون موتوری بود که بهتون گفتم واستاده بود تو پیاده رو بخاطر بارون...وختی مانی داشت میرفت زده بود به آب بعدش یه سونامی رفته بود رو پیرمرده...آخی...بعدش اون آقاهه که قضیه رو برامون گفت پشت سر ما بوده میبینه که چی شده....آقاهه گفت وختی داشته تعقیبتون میکرده فقط دوبار خورده زمین با موتور بعد بازم پاشده دنبالتون کرده...یه بارشم که جولو خودمون زمین خورد...خدایی غصم شد براش...خوب...مانی از تو ماشین درومد بهش گفت(حاجی منکه اصلا ندیدمت ..میخای یه لباس برات بخرم)...بعدش پیرمرده با استفاده از کلمه لباس چندتا فوش حرفه ای به مانی داد...خلاصه..مانی بهش گف داداشم حالش خوب نبوده باید میرسوندمش بیمارستان...ولی من حالم اونجورام بد نبود..ولی مانی مجبور شد دروغ بگه..البته مانی مجبور نباشه بازم دروغ میگه...منم خودمو یه ذره بی حال نشون دادم...هرجوری بود پیرمرد قصه ما آروم شد..وختی داشت میرفت بازم هی فوش میداد ولی دیگه داد نمیزد...خوب...ممنون خاطرمو خوندین...و..ایستاده بود همچنان ..خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 8 اسفند 1396برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content