شیطانو ولش کن ما را از خودمان نجات بده
عموجان گفت(نمیدونم این بچه به کی رفته که نمیخواد آدم بشه)...ولی بعدش هیچی نگف...فک کنم اونم یاد یه جوون بی کله ای افتاد که زمان قدیم.....
سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....همونجور که احتمالا تاحالامتوجه شده باشین من و ممددانته باهم قهریم خفن...ولی ازهمیشه که قهرنبودیم که...قبلا خییییییییلی باهم رفیق بودیم...همیشه با هم بودیم یه جوری که بقیه بهمون حسودیشون میشد....خوب...اینامهم نیست اصلا...عموجان من با بابای ممددانته یه جورایی رفیقن از قدیم...الانم بازم یه جورایی رفیق کاری هستن...توی بده بستونای بازار بعضی وختا با هم میشن...خداکنه درامدشون حلال باشه...خوب...اونا میدونن من و محمد با هم قهریم...گربه های منطقه هم میدونن...برای همین بعضی وختا اگه موقعیتی دست بده کاری میکنن که مادوتا زبون نفهم با هم تنها باشیم شاید معجزه ای شد و آشتی کردیم...عمرننننننن...خوب...همین حدود یه هفته پیش عموجان دم غروب بهم گف(هانی پاشو بریم بیرون یه کاری دارم تو هم باهام باش)منم که...باشه...رفتیم...نگو با بابای محمدزال قرار داره...کجا؟...کنار قصرروناش...کنار رودخونه....بابای محمد هم پسر تخم جنشو آورده بود...الکی جولوی اونا یه سلام علیک یخ زده کردیم..بعدش بزرگترامون گفتن که...میخان برن یه جایی همین دوروبرا تا باهم حرف بزنن ...پس ما تنها شدیم...دوتامون روی یه سکوی سیمانی کنار رودخونه نشسته بودیم....یکیمون مغرب رو نیگا میکرد یکیمون شغرب رو...هی به هم دیگه فوش میدادیم...ولی خونسرد و یه کلمه ای...فوشای خیلی زشت...بعدش ممد درومد گفت(توی این هوا مرد میخاد بپره توی آب)..منم یه کم فک کردم...اولش خواستم یه صاعقه بزنمش بندازمش توی آب..صاعقه که میدونین چیه..فن مخصوص من...میدوئی سمت طرف بعد یه تنه قوی بعدش پرت میشه...ولی تمرین میخاد.....ولی فکر بهتری به ذهنم رسید...گفتمش(یعنی هرکی نپره توی آب نامرده؟؟؟)...گف(نمیدونم شاید)....منم شک نکردم..چون میدونین ..به این نتیجه رسیدم که ادم توی زندگی باید خر باشه....اونم خرنفهم نه خر الکی...لباسامو درآوردم توی اون سرما....میگفت(چته دیونه ..جنی شدی مگه؟؟)منم توجهی نکردم...لباسامو درآوردم بدون یک لحظه تردید پریدم توی آب...خیلی خیلی خیلی سرد بود...قلبم داشت وامیستاد....ولی خودمو عادی جلوه دادم...و هی میگفتم (مرد بیا بپر توی آب خیلی حال میده..مرد شنا توی سرما خیلی خوبه..مرد لباساتودرآر تو هم بیا)...آقا این بیچاره هیچی نمیگفت...دهنش وا مونده بئد..اصلا فکش افتاد...ولی داشتم یخ میزدم...راستی ادامه مطلب نزدم...هههه...الکی گفتم..زدم...ببینین حتما...از اب اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم...باد که بهم میخورد خیلی اذیت کننده بود....عمو اینا اومدن...خدافظی کردیم و داشتیم برمیگشتیم که بابای ممددانته زنگ زد به عموجان و قضیه رو که محمد براش چوغولی کرده بود گفت...البته عموجان هم شک کرده بود..چون بدجوری دندونام از سرما به هم میخوردن و میلرزیدم...بعدش منم همه قضیه رو براش تعریف کردم...عموجان گفت(نمیدونم این بچه به کی رفته که نمیخواد ادم بشه)...ولی بعدش هیچی نگف...فک کنم اونم یاد یه جوون بی کله ای افتاد که زمان قدیم...شب..وسط چله زمستون...از چارده پونزده متر پل قدیم...با لباسای کاملا لخت ..پریده بود توی آب سر یه شرطبندی...سر شرطبندی سیبیل..بازنده باید سیبیلاشو میزده....یاد خودش افتاده بود....بچه ها قبول دارم اینکارم احمقانه بود ولی کاری کردم که محمدزال تا عمر داره یادش نره...تا عمر داره حساب کار دستش باشه که خودشو با کی طرف کرده....خداکنه سالها بعد خاطره منو برای نوه های احمقش تعریف کنه.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم .........................مرسی
ادامه مطلب |