ما را از شیطان نجات بده
وقتی داشت می مرد ...انگار داشت به یه چیزی نگاه میکرد و لبخندمیزد...
سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب..اینبار میخام درباره یه چیزای ناراحت کننده ای براتون حرف بزنم...خوب..من دیروز مدرسه نرفتم...مشکلی هم نداشتم...میتونستم برم...ولی...خوب...دیگه زاگرس رو سوار کرده بودیم که بریم مدرسه...هنوز سرکوچه بودیم که چشمم به یه پرنده دوست داشتنی افتاد ...بلبل..من بلبلها رو خیلی دوس دارم..اگه توی حیوونا سگ از همشون وفادارتره از توی پرنده ها بلبل از همشون وفادارتره...اون جدی جدی عاشق میشه....خوب..بلبل بیچاره افتاده بود زمین یه لحظه بهش نگاه کردم..انگار ماشین بهش زده بود..یه حسی بهم گفت که زندس...جیغ زدم به مانی که نگه داره..اونم وایساد..رفتم بلبل رو بلند کردم از زمین ...زنده بود...ولی حالش اصلا خوب نبود...تصمیممو گرفتم به مانی گفتم ..تو زاگرس رو برسون مدرسه بعدشم ظهر برو بیارش...مانی خودش میدونه که وختی من جدیم نباید باهام مخالفت کنه...قبول کرد...منم برگشتم خونه...زنعموجان و مامان خاله تعجب کردن منو دیدن..ولی وختی جریان پرنده رو بهشون گفتم دیگه چیزی نگفتن اخه میدونن من چقد عاشق جک و جونورا هستم...البته بجز سوسکای دسشویی....گلاب به روتون...نمیدونستم چیکارش کنم..زنده بود ولی هیچی حال نداشت نمیتونست حتی سوت بزنه...به جای سوت از گلوش خرخر میکرد..توی دهنشم خونی بود...فقط بهش اب دادم و یه کمی برنج گذاشتم براش...یه کمی خورد...ازم میترسید..ولی نمیتونست فرار کنه...گذاشتمش نزدیک بخاری ..واقعا نمیدونستم چیکارش کنم...فقط دراز کشیده بودم کنارش و نگاش میکردم...پرنسس پدیا هم بیدار شد صبونه نخورد اومد کنار من و به بلبل نگاه میکرد...نازش میکرد..بعدش مانی یه جایی کار داشت...پدیا زنگ زد به مانی بهش گفت(الاغ زود بیا خونه پرنده رو ببر دکتر تا خوب شه)..مانی هم گفت که...(باشه)...ولی کار به دامپزشک نکشید...بدن بلبل رعشه گرفت و جلوی چشمم ..مرد...ولی چشمای پدیا رو گرفتم که نبینه لحظه مرگشو...اگه مرده بود زیاد ناراحت نمیشدم ولی چون آورده بودمش که نجاتش بدم...خیلی اذیتم میکرد...برای من و پدیا روز غمگینی بود....خیلی غمگین...یاد کشتی گیر معروف ..ادی گوررو...eddi gurero..افتادم که طبق پیشبینی و علاقه قلبی خودش توی مسابقه و وسط رینگ کشتی کج مرده بود..من فیلم لحظه مرگشو دیدم...وختی داشت می مرد..انگار داشت به یه چیزی نگاه میکرد و لبخند میزد....من کاری به دین و اعتقادش ندارم...بنظر من ورزشکارها همشون آدمای خوبی هستن...این عکس اول آپ هم عکس معروفه لحظه مرگ ادی هستش...که داره به یه چیزی نگاه میکنه و لبخند میزنه...البته فیلمش توی آپارات و یوتیوب هم هست..خوب..بچه ها..مرگ...بهرحال یه روزی میاد....ایشالله هزاران سال عمرتون .....نمیدونم درمورد مرگ چی بگم....ولی آدم باید همیشه به یاد مرگ باشه...نه لحظه مرگ...باید آدم به دنیای بعد از مرگ فکر کنه...اینجوری بهتره...خیلی خوب...من برای جوجه های بلبل ناراحت بودم...ولی عمومش ناصر گفت...(بلبل ها اگه متوجه بشن پدرومادر جوجه های یه بلبل دیگه نمیان به بچه هاشون غذا بدن...خودشون به بچه های اون بلبل غریبه غذا میدن)...خوب...در آرامش بخواب پرنده وحشی......راستی ادامه مطلب هم زدم..و..ببخشید که حرفام ناراحت کننده بود....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم مرسی
ادامه مطلب
|